محل تبلیغات شما




ماجرا برمیگرده به روزها و روزها پیش، چیزی در حدود دو ماه پیش.
روزهای علم در پیش بودن و به همین مناسبت، دپارتمان ما هم قرار بود غرفه ای بگیره و تعدادی از بچه هارو که اینبار نام من هم در میونشون به چشم میخورد، اعزام کنه برای حضور در اون غرفه و یاد دادن آناتومی به بچه های خردسال و گاها هم کمی بزرگتر و بزرگترتر از خردسال.
یعنی به این شکل بود که دو سال گذشته رو خود استفان به همراهِ پریسکا و مکس و دزیره و کنستانتین رفته بودن و نه کسی اصلا منو داخل در آدمیزاد دونسته بود که بگه تو هم میخوای بری یا نه و نه خودم هم حتی رغبتی کرده بودم برای پیگیری و رفتن و .رفته بودن و بر که گشته بودن، کلی تعریف کرده بودن از خوشی هایی که اونجا نصیبشون شده بود و من اما تنها دلخوشیم از این روزها، همون نبودنشون بود و تنها موندنم تو ازمایشگاه و تو محیط اروم و ساکتش کار و یا استراحت کردن.
امسال اما تنها توفیرش در این بود شاید که اولین روز غرفه افتاده بود دقیقا در یکی از روزهای بسیار شلوغ تدریس در خود دپارتمان و این به مفهوم ساده تر اینجوری میشد که یعنی: استفان و مکس و پریسکا شدیدا درگیر تدریس بودن و نه اینکه نخوان ولی نمیتونستن که ول کنن و برن و هیچ کس دیگه ای هم داوطلب نشده بود برای رفتن و استفان حسابی مونده بود لای منگنه و برای همینم یادش به من افتاده بود.
یعنی داستان زندگی من اصولا اینجوریه که همیشه من نیستم نیستم مگر اینکه کسی کارش بهم بیفته یا حوصله ش سر بره یا شرایطی مشابه که یهو یادش به من بیفته و استفان هم از این قائده کلی مستثنی نبوده و نیست.
خلاصه، استفان که یهو من به خاطرش خطور کرده بودم، رو کرده بود به من و گفته بود که میخوای بری برای اداره ی غرفه؟ من که هیچگونه امادگی قبلی ای برای شنیدن همچین پیشنهادی نداشتم، یهو شوکه شده بودم و من من کنان گفته بودم، بهش فکر میکنم و بعدا تصمیمم رو بهتون اطلاع میدم.
دروغ گفته بودم ولی.
هیچ قصدی برای فکر کردن حتی بهش نداشتم.
بسکه استفان و مکس همیشه تو سرم زده ن که تو هیچ کاری نمیتونی بکنی و بسکه از من موجودی فاقد و عاری از هرگونه اثاری از اعتماد به نفس ساخته ن ، من نه نیازی به فکر کردن داشتم و نه احتیاجی به خبر دادن.قرار نبود که برم و همون جواب مثبت ندادن، خودش نشونه ی جواب منفی بود.
روزها میومدن و میرفتن و من دیگه این موضوع رونده شده بود به یه جایی در پسا فضاهای ذهنم که هیچ ردی ازش در هزار و یک فکر روزانه م نبود.
تا اینکه در یک روز خیلی عادی و معمولی، همونجور که تو ازمایشگاه با پریسکا مشغول انجام کاری بودیم، خیلی ناگهانی برگشته بود و از تصمیمم پرسیده بود.
جا خورده بودم و اما از اونجایی که پریسکا اونقدری برام عزیز و نازنین هست که سعی کنم بهش دروغ نگم ( یا کمتر بگم حداقل( باور کنین لحظه هابی هست که نمیشه صادق بود با این جماعت آلمانی، بسکه فرهنگشون و شرایطشون متفاوته))، اروم لب زده بودم به اینکه: میدونی پریسکا، مساله اینه که من اناتومی بلد نیستم اصلا، آلمانی هم که بلد نیستم متاسفانه و برای همین نه توان حرف زدن با آدمارو دارم و نه توان یاددادن چیزی به بچه هارو، پس جوابم منفیه.
وقتی میگم پریسکا تومنی صد هزار با بقیه ادمای دور و برم فرق داره بخاطر همین لحظه هاست و لحظه هایی مشابه که در کمال آرامش و به دور از هر گونه شتاب زده گی و کوبیدنت و له کردنت و حس تحقیر بهت دادن بخاطر ضعف ها و ترسهات، فقط ترغیبت میکنه و تشویقت،  به پیش رفتن و به بالا رفتن و به یاد گرفتن و از همه مهمتر به کمرنگ تر کردن ترسهات.
: ولی بچه ها به آناتومی پیچیده ای نیاز ندارن، بیشتر کنجکاون که در مورد قلب بدونن و مغز و بچه های نوجوونتر هم بیشتر به دونستن از اندامهای جنسیِ جنسِ مخالف علاقه مندن(اینو با لحن طنز گونه ای که مختص خودشه ایراد میکنه) و در مورد مشکل زبان هم
میتونیم طوری جور کنیم که تو بیشتر با نوجوونها صحبت کنی که خوب تو مدرسه انگلیسی یاد گرفته ن و بچه های خیلی کوچیک و یا افراد مسن رو بسپاری به من یا مکس یا هر موجود المانیِ دیگه ای که اونجا بود.
هنوز با کلی ناباوری همراهه پرسیدنم که یعنی فکر میکنی من میتونم بیام؟  و جواب اون مثل همیشه، آروم، ملایم، بی زور و اجبار ولی جهت دار، اونم در جهت ارتقا و اعتماد به نفس من: من فکر میکنم که اگه بخوای، از پسش برمیای و این وسط یه چیزای جدیدی یاد میگیری و کلی هم فان و خوشگذرونیه چون بهمون بلیط رایگان ورود به اروپاپارک میدن و وچر غذا تو پارک و خود نمایشگاه و غرفه های دیگه هم دیدنشون خالی از لطف نیست البته.
نه که وسوسه ی پارک و وچر غذا و نمایشگاهِ که منو دچار شکِ پذیرفتن میکنه که نه تصوری از اینها همه دارم و نه خیلی آدم اهلِ فان و خوشگذرونیم که شنیدن این کلمات هواییم بکنه، بلکه صرفا به یه دلیله که شل میشم و وامیدم به جولان این فکر جدید الاظهور:
 که منم امسال میرم!!!!
و اون دلیل فقط و فقط تجربه ی یه چالش جدید و بزرگه برای ذهنم که گاهی نیاز به شوک داره برای بیدار شدن و فعال شدن، بعد از مدتی عادت به شرایط قبلی.
چند روزی بیشتر زمان نمونده و تو همون چند روزه که دو باری که میدونم و مطمئنم که استفان تو دپارتمان نیست که باز سر یه چیزی که نمیدونم چیه بهم گیر بده، میرم و کلید اتاق دمو رو از کیمبرلی که مسئول بخش اماده سازی اجساد و تشریحِ دانشجوهاست یا از هلموت، آیتی مَن مهربون و همواره حامی، میگیرم و میرم میشینم به کار کردن با ماکت ها و سرچ کردن بخشهای مختلف اندامها به انگلیسی و یاداوری این مفاهیم اولیه ای که انگار هزاران سال گذشته از اون زمانی که به گوشم خورده ن و حالا فقط ردِ بیرنگی ازشون در خاطرمه.
و اون وسط هم هی فحش میدم به سر تا پای نظام آموزشی کشورمون که نکرده ن حداقل چهار تا اندامو با اسم انگلیسیش یادمون بدن که اینجوری بلانسبت مثل چی تو گِل نمونیم برای ساده ترین و بنیادی ترین مفاهیم زیست شناسی.
بالاخره روز و روزهای قبلش میرسه و یه روز استفان معارفه میزاره برای ذکر نکات مهم و ضروری و بیان محل دقیق غرفه و البته رونمایی از اناتوماج تیبل که همون میز دیجیتال تشریحه، حاوی یک پیکر زن و یک پیکر مرد با تمام جزییات اناتومیکال یک پیکر انسانی و قابلیت های حذف و اضافه ی سیستم های مختلف خونی و لنفی و عصبی و ماهیچه ای و استخوانی و .
پاک از یاد دلم رفته بود که بگم: یه بار که از استفان درخواست استفاده از ماکت هارو کرده بودم، گفته بود باشه اما نه اناتوماج تیبل و این بهم حس خیلی بدی داده بود، چیزی تو مایه های اینکه بترسی از اینکه مثلا بچه ی بی تربیت همسایه به اسباب بازیِ شیک و گرون قیمتِ بچه ی خوب و دوست داشتنی خودت(پریسکا و مکس، البته که حق استفاده و کار با تیبل رو داشتن!!!) دست بزنه و برای همینم، یه مشت اسباب بازی قدیمی و کم اهمیت بریزی جلوش و بگی همینه، تمام اونچه که تو میتونی دست بزنی.
و خوشم میاد که دستِ روزگار بدجور با آدما و خواسته ها و جهت گیری هاشون منافات داره گاهی و این هم یکی از همون بارهاست و نشون به اون نشون که یه وقتی میاد که میزِ عزیز و نور چشمی استفان میوفته دست من و کیمبرلی به تنهایی تا تمام کلید و پریزهاشو که شاید حتی بعضیهاشونو استفان هم تابحال لمس نکرده، ما امتحان و دستکاری کنیم که البته هم بی علت نیست و میرسم به دلیلش بعدترها.
برای اولین روز اما هر چی که بیشتر تلاش میکنه، کمتر داوطلبی پیدا میکنه استفان و تهش فقط منم و کیمبرلی که گسیل میشیم به سمت و سویِ نمایشگاه و همون روزه که دوستی ملایم و لذت بخشی شکل میگیره بین من و این دخترِ آفریقاییِ آلمانی تبار با یک سبد موهای فرفری سیاه به سبک و سیاقِ دیگر افریقایی ها.
اما از میز بگم براتون که چی میشه و به چه روزی درمیاد.
همون روز معارفه که استفان روکشِ میز رو بعد از روزها و روزها، با احتیاط کنار میزنه و سعی میکنه روشنش کنه، میز اما روشن نمیشه که نمیشه. 
مکس و استفان هر کاری از دستشون برمیاد انجام میدن و ولی دریغ از یک قطره زندگی که در رگهای این میز جریان داشته باشه.
ناگفته مشخصه که گزینه ی بعدی کمک گرفتن از هلموت و آلبرته و اما اونها هم راه بجایی نمیبرن و میز همچنان در تاریکی بی پایانی به سر میبره و این آثار نگرانی رو بیش از پیش بر سیمای استفان مینشونه.
کم کم همه ناامید میشیم و متفرق که یکهو نور و به همراهش زندگی به میز برمیگرده و مارو برمیگردونه به دور میز و همونجاست که استفان وظیفه ی توضیح در مورد نحوه ی کار با میز رو بر دوش مکس گذاشته و خودش ناپدید میشه.
عصرترهای همون روزه که میز رو لای هزار و یک لایه باندپیچی میکنن و پیش از رسیدن من و کیمبرلی به محل نمایشگاه که در نزدیکی اروپاپارکه، میفرستن اونجا تا فردا صبحش حدودای ساعت نه، کیمبرلی اونو تحویل بگیره و ببینه که ای دل غافل که باز میز روشن نمیشه!!!
من که اومده بودم با کیمبو(نام مخففی که خودش برای خودش انتخاب کرده)یی مواجه شده بودم که کاسه ی چکنم چکنم دستش گرفته بود و چاره ی ناچار رو در زنگ زدن به هلموت میدید و اما حتی اون تماس و تمام دل و روده ای که به فرمان هلموت از میز ریخته شد بیرون هم حتی نتونست، علائم حیاتی رو به میز بازگردونه.
درهای زیرین میز باز شده بود و پیچ و مهره ها رو زمین بود و میز انگار که سرزمین خاموشان.
یکهو فکری به ذهنم رسید، از اون دسته فکرهایی که معمولا هم به ذهنم خطور نمیکنن بسکه ذهنم شلوغه و در هم برهم و پر از هزار و یک هراس و اما اینجا و اینبار خطور میکنه.
دسترسی به کامپیوتر اصلی ای که زیر میز جاساز شده و در واقع مغز فرمان دهنده ی میز و تمام تشکیلاتشه.
سریع دست بکار میشم و بدون اینکه به کیمبو چیزی بگم، بدنبال اون میرم در اعماق میز و پیداش میکنم و بی درنگ، کلید پاورش رو فشار میدم و تازه صدای جیغ کیمبو که به گوشم میرسه، هراسان و سراسیمه بیرون میپرم که ببینم چی شده و میبینم که میز به تمام قد و پهنا روشن شده و ویندوزش داره میاد بالا و اون جیغم نشونه ی شادی بوده و نه ااما خرابکاری من، چنانکه خودم از خودم انتظار دارم.
اینکه چرا هلموت فرمان به فشردن دکمه پاور نداده بود یا داده بود و کیمبو انجام هم داده بود و اما اثری نداشته بود، چیزیه که بر من هم پوشیده ست و پنهان هنوز.
به هر ترتیب میز روشن میشه اما بعد از بالا اومدن و لود شدن کامله که متوجه میشیم اون ادمی که اونجا خوابیده بسیار عجیب غریبه.
یعنی اولا که فقط بخشهایی از دستگاه عصبی رو داره با گردش خون و لنف و اینکه هیچکدوم از کلیدای کنار میز که مربوط به حذف و اضافه ی آپشن های متعدد به اون آدم هستن هم کار نمیکنن و اینجوری بگم که هیچی کار نمیکنه الا همین مرد نصفه نیمه ای که هست و اونم تازه به زن قابل تبدیل نیست( میز دارای دو آپشن هایی برای هر دو جنس بدن انسانیه) و تازه ترش هم اینه که این بدن در دو نیمه ی تا شونده ی میز از هم جدا شده و بصورت مستقل حرکت میکنه و نه یکپارچه و این ها تمامش به مفهوم ساده تر معادل یه messed up به تمام معناست.
یه مدت رو با همون مردِ دونیمه ی فقط شامل رگ و پِی و عصب سر میکنیم و اما کاملا ازاردهنده و محرک اعصاب هردومونه این شیوه از کار نکردن هیچ کدوم از آیتم های کناری و برای همینم هست که دو سه تا مراجعه کننده ی سمج اولیه رو که رد کردیم، رو به کیمبو میگم:
قبل از اینکه بگم چی بهش گفتم، میخوام از هزار سال قبل چیزی براتون بگم.
خیلی سال قبل، یعنی درست اون زمانهایی که من پشت کنکور ارشد در جا زده بودم و مجبور شده بودم یکسال متوالی تو خونه بشینم و اعصاب خودمو پاره پاره کنم با خوندن اونهمه کتاب و جزوه در اون اوجِ ناامیدی و افسردگی ای که بودم، بصورت عجیب غریبی با مردی آشنا شده بودم که اون زمان وبلاگ شعری داشت و من مطالب وبلاگشو دوست داشتم و میخوندم بعنوان تفریحِ مابین درس خوندنم و کم کم پیامهایی رد و بدل شده بود و رسیده بود به این طرح این سوال از سمت اون: میتونی دوست دخترم باشی؟ 
و من در حالی نوشته بودم: "این جزو قوانینم نیست"
که هنوز تو شوک اون پیام و پیشنهاد خیلی یکهویی بودم و اونم جواب داده بود که اکی پس من دیگه دلیلی برای صحبت نمیبینم. منم در کمال منطق و شعور پذیرفته بودم و قبل از ادای کلمه ی خداحافظ برای همیشه اما گفته بودم یه سوال دارم و ممنون میشم بهش خوب فکر کنی و بعد جواب بدی.
قبلتر از جملات قبلی باید میگفتم اینو که در خلال پیامهای قبلی دستم اومد بود یا حداقل اینجور گفته بود خودش که یه بیزینس من پولداره که بسیار درمیاره و بسیار هم خرج میکنه و من باب مثال هم گفته بود که هزینه ی نوشیدنی های الکلی و غیرالکلی خونه ش در ماه چیزی بیشتر از یک میلیون تومنه فقط و حواستون باشه که اینو زمانی گفته بود که من چند سال بعدش که با فوق لیسانسم رفتم سر کار، حقوقم شد ماهی یک میلیون و صد!!!!
خلاصه که از اون اقا که حالا حتی دیگه اسمشم یادم نیست، این سوالو پرسیده بودم: اگه قرار باشه تمام تجارب زندگی و کارت رو در یک جمله خلاصه کنی چی میگی؟
و جواب اون برای همیشه در خاطرم میمونه مگه اینکه یه روزی اایمر بگیرم و همراه باقی مهم های زندگی از خاطرم پاک و یا حتی کمرنگ بشه.
در زندگی بسیار ریسک کن.
میزان موفقیت رابطه ی مستقیمی داره با میزان ریسک کردنت.
اینارو همه بزارین یه گوشه ی ذهنتون و با من بیاین به اون روز گوشه ی غرفه ی اناتومی و من و کیمبو و اون بدن دو پاره ی مشتی عصب و رگ و پِی.
اینکه چرا یکهو من چنان شجاع و بی باک میشم جدا از سوالات اساسی زندگی خودمم هست و اما انگار که کسی دیگه در وجودم برخواسته باشه و منو به راهی ببره که اگه بخودم باشه هیچوقت نمیرم: 
به راهی مبهم با انتهای نامعلوم در پیِ دستاوردی بهتر، در عوض قطعیت ناقصی که وجود داره.
میتونم قسم بخورم من نیست اونی که رو به کیمبرلی میگه: میای ریسک کنیم؟ و در جواب چشمای گشاد شده ی اون باز هم میگه که: ممکنه بتونیم یه بدن کامل داشته باشیم
و صدایی از میون انبوه موهایی سیاه و فرفریه که میپرسه: و اگه همینی که هست رو از دست بدیم چی؟
و باز هم اون نامَنه که میگه: و اگه چیزی فراتر بدست بیاریم چی؟ 
هنوز قانع نشده که میپرسه: بنظرت اینکارو بکنیم؟
و اون که درون منه، در حالیکه به سمت زیر میز و کامپیوتر اصلی میره، انگار که نه برای کیمبو که برای خودشه که زیر لب نجوا میکنه:
کمیبرلی میدونی، در زندگی یه وقتایی باید ریسک کرد.
و جونم براتون بگه که: زدن دکمه ی پاور همون و خاموش شدن میز برای ابد همان.
هر چه کردم دیگه میز روشن نشد که نشد که نشد.
و من مثل مرغ سر کنده اینور و اونور میرفتم و به هر دری میزدم بلکه همون بدن نصفه رو برگردونم که چشمای کیمبو پر از عدم رضایت بود و راست هم میگفت چرا که بدون میز، غرفه ی ما هیچ چیز جالب توجهی نداشت واقعیتش .
درست یه خونه قبل از ناامیدی کامل بود که چیزی به ذهنم رسید: همسر خواهر!!!
خدا منو ببخشه ولی با وجود تمام محبت و حمایتی که هلموت در مورد من داره اما زیاد به تخصص های کامپیوتریش اعتقادی ندارم بسکه هر بار که مثلا لپ تاپمو دادم دستش که فلان کارو انجام بده روش یا فلان برنامه رو بریزه برام، تا نود و دو سال بعدش مجبور شده م که تنظیمات و زبانها رو دوباره به فارسی و انگلیسی برگردونم و همینه که هرچند یه تیم آی تی مجرب داریم تو دانشگاه اما تیم آی تیِ من همچنان همسر خواهره!!!
تک زنگ میزنم بلکه دریابه و زنگم بزنه که تلفنش فلته(رایگان) و مال من اما نیست.
خدارو شکر که دیگه مثل کف دست همدیگه رو میشناسیم و زنگ میزنه که کاری داشتی و من بی مقدمه شروع میکنم به اینکه: ببین رضا، یه کامپیوتری رو تصور کن که نه روشن میشه نه خاموش تر از اینی که هست میشه نه نوری ازش میاد نه صدایی نه هیچی، اینو چیکارش میکنی که یه علائم حیاتی ای بخوای ازش استخراج کنی؟
: والا چی بگم، اینجور که تو داری تعریف میکنی اون کامپیوتر به فنا رفته ظاهرا، ولی حالا برای اینکه خیالت تخت باشه که سعیتو کردی، دکمه ی پاور رو برای ۲۰ ثانیه نگه دار بعد یه بار باز بزن به علامت روشن کردن، اگه روشن شد که برو حالش رو ببر ولی اگه نشد، کمپلت اون کامپیوتر نابود شده دیگه.و در ادامه هم توضیح میده که اون ۲۰ ثانیه در واقع شانسی میده به سیستم تا تمام جریان محتملی که ممکنه تو نقطه یا نقطه هایی ازش مونده باشه رو کاملا دشارژ کنه  و اماده کنه سیستم رو برای ورود جریان جدید و این همون اتفاقیه که در قطع های مکرر برق تو ایران برای سیستم ها رخ میده و جریان در جاجای سیستم باقی میمونه و این راه ممکنه کمک کننده باشه.
گوشی رو قطع میکنم و با سلام و صلوات و آیه الکرسی میرم سراغ کامپیوتر و دقیقا همون متد رو اجرا میکنم و چیزی نمیگذره که باز چشم من و کیمبوی خیلی منتظر و کمی عصبی، به جمالِ ویندوز بالا امدنده ی میز روشن و منور میشه و دوتایی بی تعارف و خجالتِ حضور دیگرانی از غرفه های همسایه و یا مراجعه کننده های در رفت و آمد میپریم و همدیگه رو بغل میکنیم و هورا سر میدیم.
کیمبو همونجا دست منو میگیره تا دیگه دستکاری نکنم ویندوز و سریع زنگ میزنه به هلموت که راهنماییش کنه که چطور میتونه یه ادم کامل با تمام اندامها و ارگانها و کلیدهای فانکشنال در حاشیه داشته باشه و با راهنمایی هلموت، میز لباس عافیت به تن کرده و همونی میشه که ازش انتظار میره که باشه.
اون روز میگذره و فرداش که دیگه کیمبو نیست و منم کمی دیرتر میرم، پریسکا بهم زنگ میزنه که من و مکس و استفان یکساعته داریم تلاش میکنیم ولی میز روشن نمیشه، شماها چیکار کردین دیروز؟
آیییییی دلم خنک میشه که استفان و مکس نتونستن روشنش کنن و میخوام نگم اون راز کوچولومو تا حسابی درمونده بشن و ولی این پریسکاست که داره میپرسه و این موجود نازنین همونه که هزار و یک لحظه ی درموندگی منو چاره کرده و روا نیست چیزی رو ازش پنهون کردن و رازِ کوچک رو در اختیارش میزارم تا میز رو روشن کنن.
همه ی این قصه فقط برای گفتن یه چیز بود: 
اون مرد که حالا دیگه حتی اسمشم یادم نیست و آدرس وبلاگشم گم کرده م و نمیدونم که کجاست و چیکار میکنه و ایا هنوزم خوب درمیاره و خوب خرج میکنه یا نه، اون مرد راست گفته بود: 
اهل ریسک باید بود.


 

 

گذر زمان روی همه چیز اثر میزاره حتی اگر اون، چیزی به سخت و سفتیِ استخون باشه، اونم استخون لگن.
به بادی، میشکنه، یا در بهترین حالت، تَرَک برمیداره و صاحبش رو روونه ی دکتر و کلینیک و بیمارستان میکنه و این دقیقا و تحقیقا همون چیزیه که برای صاحبخونه ی دوست داشتنیِ من رخ داده.
یعنی همینجوری داشته مثل تمام روزای دیگه تو خیابون منتهی به خونه تند تند با و به کمکِ واکرش میومده که یهو انگار واکر کمی نافرمانی میکنه و سر به طرفی که نباید و نشاید، میچرخونه و خودش و صاحبش رو پهنِ کفِ همون خیابون میکنه
لابد بعد یکی دو دقیقه که دوباره تاب و توانِ از کنترل خارج شده ش رو بدست اورده، بلند شده و کمی خودش رو تده و واکرِ بیزبون رو هم راست و روهم کرده و مجددا زده به جاده.
خونه که رسیده اما احساس درد داشته و خستگی و بیشتر از همه ی اینا، غصه و نگرانی از اینکه روز به روز داره پیرتر و ناتوان تر میشه و این روند هم لابد بنظرش کمی تصاعدی نموده و همین هم مثل خیلی وقتای دیگه ای که من بوده م و دیده م، اشک رو مهمونِ چشمای برکه ای رنگش کرده.

به هر حال هر چی که بوده و هر چی که شده، از دردش اما کم نشده و رفته رفته و با هر حرکتی بیشتر هم شده تا جاییکه روونه ی دکتر خانوادگی ش کرده و دکتر اما شاید که کمی کم وقت و کم حوصله و کم دقت بوده که نه عکسی گرفته و نه شکی کرده به چیزی و فقط و فقط گفته که کوفتگیه و همونجوری پیرزنِ دردمند رو روونه ی خونه ش کرده.
پیرزن روزهای مدیدی رو با درد سر کرد و هی رفته رفته از قدرت حرکتش و خیابون نوردی های هرروزه ش کم شد و مدام درخواست هاش برای کمک از من بیشتر و بیشتر شد و به همون نسبت و میزان هم، غرغرهای من گوشِ خواهر و دوست رو پر کردن  که من درس دارم و کار دارم و نمیرسم و غیره.
و انقدر کش اومد این وضعیت که آخر یه روز صبح که چشممو باز که نه، نیمه باز کردم و تو همون حالت و از لای نیمه ی باز شده ی چشمم و کمی نور که ازش رد میشد، گوشیمو از رو طاقچه سر دادم به سمت دستم و اینترنتشو وصل کردم، با یه پیام تو واتس اپ غافلگیر شدم. پیام از طرف مونیکا بود و حاوی این مفهوم بود که: مامانم حالش خوب نیست و خیلی درد داره و نمیتونه حرکت کنه و نیاز به کمک داره، میشه بهش کمک کنی لطفا؟
اون نیمه ی تاریک چشمم و ذهنم هم کاملا باز و روشن میشن و سریعا دست و پای هنوز کرختم رو جمع میکنم و در همون حال که دارم تایپ میکنه: 
sure, right now I'll go upstair
میدوم سمت پله ها و میرم بالا تا با این صحنه ی نه چندان دلپذیر روبرو بشم که پیرزن کاملا به هم ریخته و ژولیده،  لبه ی تختش نشسته و ماتم گرفته و آبی های برکه ای رنگش برقِ اشک دارن.
کنارش میشینم و سعی میکنم آروم و در حالیکه پشتش رو نوازش میکنم بپرسم که چی شده و الان به چی نیاز داره که میشنوم: نمیتونم لباسامو عوض کنم. سعی میکنم کمترین حرکت رو به پاهاش و کمرش که منشا و مبدا درده، وارد بیارم    در حین عوض کردن لباسهاش و پوشوندن لباسهایی تمیزتر و بعدم بخوابونمش روی تختش و برم سراغ جمع کردن لباسهایی که حالا هر کدوم گوشه ای افتادن و بردن و انداختنشون توی سبد گوشه ی اتاق.
غمگین تر و ترسیده تر ازونه که پرسش من برای هرگونه کمک احتمالی ای که ازم بربیاد، خوشحال یا حتی آرومش کنه و اما عقربه های از حرکت نایستنده ی ساعت، بیادم میارن که هرچند که انصاف نیست، اما وقتِ رفتنه و موندن بیش از این نتیجه ی محتومش، جا موندن از درس و مشق و مدرسه ست.
پله هارو دوتا یکی میکنم تا به سرعت به اتاقم برسم و لباسامو پوشیده نپوشیده از اتاق بزنم بیرون و بدوم سمت ایستگاه قطار و هزار و یک کاری که تو دانشگاه و بیرون از اون، در انتظارمه.
اونقدر سرم شلوغ میشه که یادم میره اون شب رو اقلکن زودتر برگردم خونه و ببینم که پیرزن نیازی نداشته باشه و زمانی جسم خسته م کلیدو توی در میچرخونه که دیگه خیلی دیروقته و منطقا اون باید خوابیده باشه و اما صدای گفتگویی که از بالای پله ها بگوش میرسه و چراغهایی روشن، همگی دالِ بر اینه که اون تنها نیست و کسی که احتمالا باید دکتر یا پرستاری باشه، مشغول صحبته باهاش.
نمیگم اصلا احساس عذاب وجدان ندارم وقتیکه یه راست میام اتاقمو و پخش تختم میشم،  ولی اونقدری نیست که نتونم از پسش بربیام.
دقایقی بیشتر نگذشته که ونگ ونگ اسم ام اسی حواسم رو از خستگیِ بدنم، پرتِ موبایلم میکنه.
مونیکاست که پیامی داده بدین مضمون: مامانم حالش خوب نیست اصلا، توان هیچگونه حرکتی نداره اصلا، دکتر اومده بالا سرش و آمبولانس هم داره میاد که ببرتش بیمارستان، قراره اونجا بستری بشه برای یه مدت تا ببینیم چی پیش میاد.لازم نیست کاری بکنی، این پیام صرفا جهت اطلاعته.
زهرِ عذاب وجدان اونقدری کاهنده هست که منو علیرغم خیلی خسته بودن، از تختم بکنه و به سمت و سوی پله ها هدایت کنه تا در همون نیمه راه بالا، با مردی بالابلند چونان که مردهای آلمانی هستند، مواجه کنه که لابد دکتره و من شروع کنم به تند و تند پرسیدنِ تمام سوالاتی که تو ذهنمه و نگرانم کرده و اونم با طمانینه و به آرامی جواب بده و بگه که:
بجز دردِ بسیار و قدرتِ تحرکِ تقریبا صفر، مشکل دیگه ای ندارن و برای همینم باید به بیمارستان منتقل بشن و یه مدت بهشون رسیدگی بشه و تحت نظر باشن تا شکستگی ها ترمیم بشن و دوباره به وضعیت سابق برگردن.
تا یادم نرفته باید اضافه کنم( اینو من دارم میگم نه دکتر!!!) بعد یکماه که پیرزن درد کشیده بود و دو دفعه ای پیش دکتر خانوادگیش رفته بود و اون هی گفته بود که چیزی نیست و فقط بهش مسکن های رنگ و وارنگ داده بود، بالاخره یه بار که مونیکا از فرانکفورت اومده بوده میبرتش پیش یه دکتر دیگه و اون خدا پدر آمرزیده یه عکس میگیره از استخوانِ دردمند و کاشف به عمل میاد که بعله!!! استخوان لگن از دو ناحیه در طرفین ترک برداشته بوده و دلیل اون همه درد هم همین بوده و خبری از جوش خوردن هم نیست که نیست، چرا که پیرزن دچار به پوکی استخوان هم هست.
خلاصه که هنوز کلامهای آخر در دهانِ دکتر منعقد نشده بود که صدای گوشخراشِ آمبولانس، گاهِ رفتنِ پیرزن رو متذکر میشد و بعدشم به آنی، مرد و زنی بسیار آلمانی و قوی هیکل در حالیکه صندلیِ به نظر سنگینی رو حمل میکردن، از راه رسیدن و از کنار من و دکتر گذشتن تا به طبقه ی دوم، جاییکه پیرزن لبه ی تختش نشسته بود برسن و جسم لاغر و بی رمق پیرزن رو مثل پرِ کاهی بلند کنن و رو صندلی بزارن و کمربندش رو محکم ببندن و بسانِ سلاطین رو تخت روان بر شانه حملش کنن و تا درون آمبولانس ببرنش.
شما که نبودین و نیستین و اما خدای شما که بود و هست، میدونه که من اون شب چقدر دلم گرفته بود و دلم تنگ شده بود و خونه بنظرم سوت و کور و سرد و تلخ و خالی اومده بود و چقدر که عذاب وجدان رهام نکرده بود و مدام تو سرم کوبیده بود اون همه دیر اومدن ها و زود رفتن هام و سر نزدن ها و غرغر کردن ها و.
دست آخر اما
دلتنگی و دلگیریکه امونمو بریده بود، دست به دامن تلفنم شده بودم و به دوست پیامی داده بودم شاملِ تنها یک ایموجی اشک آلود و اون زنگ زده بود و گفته بود که چی شده و من که اصلا برای  رسیدن به همینجا بود که پیام داده بودم، از سیر تا پیازِ ماجرای رفتن و در واقع بردنِ پیرزن رو براش تعریف کرده بودم و اون هم چونان که ازش انتظار میرفت، تلاش کرده بود برای آروم کردنم به اینکه: خوب میشه و برمیگرده و .
آرومتر که شده بودم، خوابیده بودم اون شب و شبهای دگر هم و روزها اما تا وقتیکه پیرزن تو بیمارستان نزدیک دپارتمان ما، بستری بود، سعی کرده بودم هرزگاهی بهش سر بزنم و میوه یا شیرینی ای براش ببرم و بریم باهم بشینیم تو حیاطِ پاییز زده ی مسحورکننده ی بیمارستان و من از دغدغه هام و گرفتاری هام اونقدری براش بگم که اون درد های خودش رو یادش بره و این دوران اما زیاد نپاییده بود و منتقلش کرده بودن به یه بیمارستان خیلی خیلی دور که آوازه ی خوبی هم نداشت و پیرزن بسیار مقاومت کرده بود در به اونجا نرفتن و اما کاری از پیش نبرده بود در مقابل اصرارهای مونیکا و دکترها که همگی متفق القول بودن به اینکه: اگه نری، خوب شدنی در کار نخواهد بود.
سرانجام با بیمیلیِ بسیار رضایت داده بود و رفته بود و من دیگه ندیده بودمش جز یکبار و دیدار دوباره مون موکول شده بود به وقتیکه اون باز منتقل بشه به یک کلینیک توانبخشی در شهر کوچیکی نزدیک اینجا که سرِ هم رفت و برگشتش با احتسابِ پیاده روی ای نسبتا طولانی که باید از ایستگاه تا کلینیک، درون پارک جنگلی ای زیبا، انجام میگرفت، دو ساعتی بیشتر طول نمی کشید.
اولین بار از این دوباری که زحمتِ رفتن به این محل جدید رو بر خودم هموار کرده م، جایی درست وسط یک شنبه ی گرمِ تابستونی بود.
همون روزی که آفتاب بدون هیچ انحرافی، کاملا راست و مستقیم روی فرقِ سرِ آدمها میتابید، بی هیچ رحم و انصافی حتی.
دیگه بعهده ی قوه ی تصویر و تصور خودتون میزارم: منی که در یافتن آدرس و نویگیشن چنانم که تا ده بار گم نشم، یکبار پیدا نمیشم و آفتابی که انگار به جبرانِ تمام عصر های یخبندان عمر زمین، امروز رو میخواست که سنگ تموم بزاره و با تمام وجود!!! بتابه، بی هیچ کمی یا کاستی ای.
تو اون ظلِ آفتاب، من ۴۰ دقیقه ی تمام رو پیاده مثل کلاف سرگردون هی از این ورِ ایستگاه به اون ور ایستگاه میرم و دور خودم میچرخم و اون گوگل مپِ بیخاصیت هم هی راه سرراستی نشونم نمیده و نهایتا بعد گذشت یه ربعه که من گرمازده و عطشان و سردرد دار و بیحال، خودمو از در ورودیِ کلینیک به داخل پرتاب میکنم و تازه اونجاست که یادم میاد که پیرزن گفته بود هر وقت خواستی بیای قبلش حتما زنگ بزن که تو اتاق باشم چونکه
من همش اینور و اونورم و زیاد تو اتاق بند نمیشم، نکنه که بیای و پیدام نکنی.نگران از اینکه نکنه دیر شده باشه و اگه به هر دلیلی تلفنش رو جواب نده چجوری با این زبان آلمانی ای که بلد نیستم، از این و اون بپرسم و پیداش کنم؛  باهاش تماس میگیرم و خدارو شکر که همون بوقهای اولی ه که صدای همواره گرمش میپیچه تو تلفن و دلم اروم میگیره که مقصد نزدیکه.
اتاقش رو براحتی پیدا میکنم تا یهو بپرم داخل و اونو که هنوز داره موهاشو برای این دیدار شونه میزنه بی هوا در آغوش بگیرم و بی مقدمه بگم که چقدر خونه بی بودنش، خونه نیست یا حداقل اونقدری که باید باشه، نیست.
و اونم جواب بده که موقع هایی که تو نیستی هم همینجوریه برای من.
از حال و احوال درست و حسابی نگذشته هنوز که منو برای دیدن چیزی که هنوز نمیدونم چیه به بالکن میبره و هردوتایی، از اون بالا که به اندازه ی ۴ طبقه بالاست، خیره میشیم به جایی در طبقه ی همکف که تراسی پر از میزها و صندلی هایی سفیده با گروه گروه آدم که هر چندتاییشون یک میز رو تصاحب کرده ن و در حال خوردن کیکی، بستنی ای و یا نوشیدنی ای هستن و همزمان هم حرف زدن و خندیدن و در نهایت لذت بردن از اون بعد از ظهرِ خیلی آفتابی در فضایی که با چترهایی تا حدود زیادی راه بر نفوذ و بروزِ آفتاب بسته ن.
از اون بالا اون تراس خیلی دوست داشتنی و آدمهاش خیلی یله داده و رها به نظر میرسن و ناخوداگاهه تمایلم برای رفتن و نشستن در میونشون و اما اینو بروز نمیدم تا زمانیکه پیرزن لب میزنه به اینکه: دوست داری بریم اینجا بستنی بخوریم؟
اینجاست که میگن کور از خدا چی میخواد اِلا دو چشمِ بینا !!!
طولی نمیکشه تا من و پیرزن و واکرش و اینا همگی تو تراس بدنبال گوشه ای مصون از آفتاب میگردیم و نهایتا هم مجبور میشیم رضایت بدیم به تنها میز خالی مونده که چندان هم از گزند آفتاب در امان نخواهد نگهمان داشت و اما فرود میایم، پس از توافقی دونفره.
بعد کوتاهی نشستن که هیشکی ازمون نمیپرسه خرت به چند، پیرزن میگه پاشو بریم خودمون انتخاب کنیم و همین هم میشه.
من نقش واکر رو بازی میکنم برای پیرزن و میریم داخل کافی شاپ و من باز چسب ویترین رنگارنگ و بنظر خوشمزه ی اونجا میشم.
من محو همون کیک پر از خامه ای هستم که پیرزن ازم در مورد خواستن یا نخواستنش داره میپرسه و من بسختی ازش چشم برمیدارم تا بگم نه!!!
پس بستنی؟ ِ پیرزن رو با بله پاسخ میدم که متعاقبش میشنوم: چه بستنی ای؟ کمیش بخاطر ادبه و بیشتر اما بدلیل بلد نبودن اسم و رسم بستنی ها و ندونستن اینکه حالا اینجا چه بستنی هایی داره و . که میگم: هر چی شما میخورین!!!
و این بزرگترین اشتباهی بود که میشد مرتکب شد!!!
پیرزن شروع میکنه به سفارش دادن و من همینطور سرخوشانه در حال سر چرخوندن و تماشای رنگ و وارنگ های توی ویترینم که یهو گوشم تیز میشه به شنیدن دو کلمه ای که تمام سلولهای مغزم رو به ری اکت کردن وامیداره: 
رام.
زانه.
رام که نوعی مشروب شیرینه، بسیار بهش علاقه دارن و تو آشپزی هاشون به کرات دیده یا شنیده م که ازش استفاده میکنن و زانه هم همون خامه ست که به شکل حال بهم زنی بدون شکر درست و استفاده ش میکنن و خودشون خیلی باهاش حال میکنن و من اما از این هر دو متنفرم.
اولش اما به گوشام اعتماد نمیکنم بسکه بنظرم مسخره و بی مفهوم میاد این ایده که آدم بخواد طعمِ بهشتیِ بستنی های اسکوپیِ بالاتر از خوشمزه ی اینجا رو با چنان طعم های غیرقابل تحملی به ورطه ی نابودی بکشونه و برای همینم هست که با صراحتِ تمام، دریافتم رو با پیرزن به اشتراک میزارم: گفتین زانه و رام؟؟؟؟ لحنم نه که فقط پرسشی که پر از حسِ "اخه چرا؟؟؟" ست و پیرزن که فارغه از غوغای درونِ من، با خونسردی و خوشحالی از این که بالاخره من دو کلمه آلمانی یاد گرفته م میگه: آره.
خجالت و ادب و همه چیزو دیگه میبوسم میزارم کنار که بگم: نهههه، من بدون اینا میخوام، لطفاااا 
همونی که میدونستم میشه: پیرزن دستپاچه و مضطرب از اینکه نکنه نتونه بموقع خانم فروشنده رو بازبداره از تهیه ی دومین بستنی با ترکیبات مذکور، صداشو بلندتر از حد معمول میکنه تا سریعا اعلامِ انصراف کنه برای دومین بستنی و بعد که مطمئن شد، باز برگرده به من برای پرسیدن در مورد علاقه م.
اینبار دیگه تکلیفم با خودم بسیار روشنه: بستنی میوه ای خالص!!! بدون هیچ چیز دیگه ای.
و پیرزن میشه رابط من و فروشنده برای انتقال همین چند تا کلمه ی خیلی روشن میشه.
طولی نمیکشه که من و پیرزن دوباره روی صندلی هامون مستقر میشیم و یه جایی وسط دردل دلای منه که همین تصویری که میبینین جلومون رقم میخوره تا لذت بستنی میوه ای سردی رو تو یه روزِ خیلی تابستونی به کاممون بنشونه.



بعد از خودم، شما باید منو ببخشید برای اینهمه پراکنده گویی و هردَم بیل بودن و هردم بیل نوشتن و بالاخص هر دم بیل زندگی کردن که این آخری رو دیگه هم شما و هم من باید بخاطرش خودِ خدارو ببخشیم با این برنامه ریزیش که انگار ساعتش چند دهه ای از زمان درست و مناسب برای افتادن اتفاقات؛ عقبتره و همینه که من تمام آرزوهامو کمی!!! دیر دریافت میکنم همیشه، وقتیکه دیگه شور و شوقم رو برای اونها از دست داده م.
بعد این مقدمه ای که گفتم یا بهتره بگم نوشتم، شاید که توجیه کنه نصفه نیمه نوشتن هامو، میخوام از اون شبی بگم که حسِ خداوندِ گاهِ بیگ بنگ رو داشتم.
اون شب که خودم و گوشیم خسته از یک روزِ بلندددددد کاری رسیده بودیم اتاق و من پخشِ تختم شده بودم و گوشیمم همین کنار بالشم جا خوش کرده بود تا کِی من انقدری حال داشته باشم که سیم شارژر رو از کنار تخت بکشم و بزنمش به شارژ که منِ این روزها چنان کار میکنه بیرون که دیگه تو خونه نایِ چند قدم خدای ناکرده اینورتر اونورتر رفتن از تخت رو نداره و برای همینم تمام چیزهای حیاتی رو جوری جابجا کرده که همگی نزدیک تخت باشن مثلا همین شارژر و میزی که حاوی خوراکی های اولیه و کافیه برای زنده نگه داشتن بمدت حتی چندین روز و به فاصله ی یه دست بلند کردن از تخت جداست و خلاصه کنم که تختم مرکز ثقلِ اتاقمه و بقول خان داییم: بهشتی اگر هست، همینجاست.
خلاصه که خستگی کار خودش رو کرده بود و بیحواسانه با گوشیم کار میکردم و یادِ دلم هم نبود که هر چیزی استهلاکی داره و هزینه ای و هر چقدرم که کسی یا چیزی کم مصرف و کم توقع باشه مثل گوشی من اما بازم بیمصرف نمیشه و بالاخره یه جایی تقِ همه چیز درمیاد و .
زنگ خوردن اسکایپ تصویری گوشیم و پیچیدن صدای دوست در گوشی هم که دیگه اظهر من الشمسه که همون خرده حواسِ باقیمونده مو پرتِ حرف زدن میکنه تا جاییکه خیلی ناخوداگاه چشمم بیفته به مانیتور گوشی و ببینم که بلههههه: ۹ درصد.
موقعیت یه جایی دوپرده اونورتر از قرمز بود و عقل و منطق و تجربه همگی متفق القول بودن که نتیجه ی محتومِ این حادثه چیزی نیست جز خاموش شدنِ بی برو برگردِ گوشی به مدت حداقل یکی دو دقیقه.
آهِ براومده از نهادم فقط به این می ارزه که دوست بپرسه چی شده و من فرصت ادای این جمله رو داشته باشم: شارژم تمومه، گوشیم الان.
حتی فرصت نمیکنم بگم چه اتفاقی در انتظار گوشیمه دقیقا و اسکایپی که قطع میشه.
شماره ها یکی یکی پایین و پایینتر میان، با آهنگی شاید ثابت و شاید هم کمی نزدیکتر شونده و من که حالا خودمو بسانِ مومیایی ها کاملا پتو پیچ کردم تا گرمای لذت بخشش، سوزِ یک شبِ خنک پاییزی رو از تنم بدر کنه، گوشیم رو تکیه میدم به کناره های بلند تخت جوری که من و مانیتور چشم در چشم هم باشیم و خیره میشم به اون اعدادی که فقط کم و کمتر میشن.
کَم کَمک، حس ترس و نگرانی و اضطراب و حتی شاید باورتون نشه، حس گناه اولیه یی که پیش اومده بود با تکرارِ مکررِ این سوال در ذهنم که چرا حواسم نبوده به شارژ و حالا دوست چی و حالا دیگه کو تا شارژ بشه اونقدری که بتونم اسکایپ رو به زور بکشونم بالا و .؛ فروکش میکنه و جاشو لذت پر میکنه؛ لذتی عجیب و ناب؛ همون چیزی که در جستجویِ چیستاییشه که این کلمات تو ذهنم نقش میبنده: خداونگارِ گاهِ بیگ بنگ.
بعد میشینم به تصویر سازیِ ماجرا و سعی میکنم جهانم رو از چشمای همو ببینم.
یه جایی بین ۱۳ تا ۱۵ میلیارد سال پیشه و اون در تختِ خدایی خودش که لابد فقط کمی در نوع چوبِ و جنس و راحتیِ تشک و دَک و پوزِ تاجِ تخت و اینا با تخت من توفیر داره، خوابیده (فرض بر اینه که اونم انقدری تمام روز و حتی پاسی از شب رو مجبور به رتق و فتق امور اونهمه جهانهایِ قبل از خلقتش یا فرشته هاش یا حتی امور شخصیش بوده که شبا خسته به تختش پناه ببره برای ی دراز کشیدن و کش و قوس دادن به خودش).
از همونجام مشغول رصد کردن و بررسی مرزهای بی نهایت مایملکشه که ناخوداگاه متوجه چیزی میشه که حس خوب ِ لحظات قبلیش رو بکلی از بین میبره: بنظر میرسه بیش از حدِ مجاز کائنات چپانده توی اون فضای به کوچیکی یک اتم و حالا چیزی در حال تغییره، 
اونم یک تغییر بزرگ، 
اونم خیلی سریع، 
به سرعتِ یک آن؛ 
همین آن.
فرصتی برای هیچ عکس العملی نیست دیگه، البته میدونم که هنوز زمان وجود نداشت اون موقعی که ازش حرف میزنیم و اما لابد همون موقع هم فرصت یه مفهومی داشته ، حالا هرچند متفاوت با مفهومی که ما میشناسیم.
اونقدر همه چیز سریع اتفاق می افته که مجبور میشه حسِ ناخوشایندش از اتفاقی که در حال افتادنه و هیچی هم جلودارش نیست و پیامدهایی که نمیدونم میدونست یا نمیدونست که داره و اما داشت، رو به یک حال خوشِ ناشی از پذیرشِ مطلق، تغییر بده تا بعدش درست به مانند منِ بین ۱۳ تا ۱۵ میلیارد سال بعد، با لذت چشم بدوزه به لحظه ی پایان.
شماره ها پایین و پایینتر میومدن و من بیشتر و بیشتر با زئوسِ سالیانِ پیش همزاد پنداری میکردم.
گرانشِ کائناتِ محسور شده در اون فینقیل اتم، مدام شدید و شدیدتر میشد و اون بیشتر و بیشتر منِ سالیان بعد از اون اتم ناشی شونده رو درک میکرد.
من نمیدونم اخه مگه چند تا شماره راهه از اون ۹ ی که بود تا صفری که من چشم به راهش بودم که اونهمه زمان کش اومده بود، انگاری بین هر شماره تا شماره بعدی هزاران نه گانه بود.
بدا بحال اون که اون موقع ها زمان و مکانش صفر بود و مثلا بعدها تو دفترچه ی خاطراتش نمیتونست بنویسه: زمان خیلی کش اومده بود!!!
خلاصه که هی هردومون خودمونو محکمتر میپیچیدیم لای پتو انگار که قرار باشه این پتو مارو از عواقب شوم لحظه ی اتفاق حفظ بکنه.
لحظه ی اتفاق اما در حال رسیدن بود و ما چشم انتظارانش.
مانیتور گوشی که عدد دو رو نشون میده؛
 تراکم که به حد اعلای خودش میرسه؛

 من و زئوس، نفسهامونو حبس میکنیم.
چیزی در خونمون ریخته میشه، هورمونی یا که کموکاینی یا که هرچیزی که نشان از یک لذت پیچیده در ترس و ناآگاهی داره؛ 
نااگاهی ای که از تاریکی میاد؛ 
تاریکی ای که در پسِ هر اتفاقِ ناگهانی پنهانه.
دیگه حتی بستنِ چمهامونو ولو به منظور پلک زدن بر خودمون روا نمیدونیم و با حدقه هایی از حدِ معمول گشادتر به :  من؛ مانیتور گوشی و زئوس؛ تمام کائناتِ در هسته ی یک اتم محصور شده ش، خیره شده یم.
ی و رها شده گی اون لحظه رو شاید فقط من و زئوس میدونیم که از چه جنسی بود، همون لحظه که پایان ترین لحظه ست، همون اتفاق ترین اتفاق.
حالا دیگه وقتشه که عدد یک همراه با نور صفحه و همه چیز ناپدید بشه و جاشو تاریکی بگیره.

حالا دیگه وقتشه که انفجار صورت بگیره و تمام اونهمه تراکم در تمام اونهمه فضای صفر آزاد بشه و زمان و مکان رو از اونهمه صفر بودن، معنا و مفهومی جدید ببخشه.
و بالاخره اتفاق می افته.
به نحوی متفاوت از اون چیزی که ما یا حداقل من، انتظار داشتم اما.
 زئوس شاید که میدونست.
عدد یک بدون منجر شدن به تاریکی به دو تغییر کرد و نور و حیات به گوشی من برگشت. و بعد از اون با همون سرعتی که رو به زوال بودن، اعداد دوباره شروع کردن به بالا رفتن.
زئوس هم حتما چشمهاش پر از نور شده بود، پر از حرارت( البته اگر فرض رو بر این بزاریم که اَبَر بدنِ خداییش تاب تحمل ده میلیارد کلوین لحظه ی صفر رو داشته بوده و ذوب که هیچی، تبخیر نشده بوده!!!).
من و زئوس هردو شاد بودیم، هردو آروم بودیم و هر دو تحت تاثیرِ همون هورمون یا کموکاین بینظیری که تو خونمون رها شده بود در لحظه ی قبل از پایان، سرخوشانه، حضور جهانی نو، پر از نور و حرارت رو به جشن نشسته بودیم.
پی نوشت اینکه: هیچوقتتتتتتِ هیچوقت تو زندگیتون بیولوژی سلولی و مولکولی رو به عنوان رشته تحصیلیتون انتخاب نکنین، اگه نشد و نفهمیدین و دستتون در رفت و اینکارو کردین به هر حال، توصیه بعدیم اینه که در سن سی و اندی سالگی نرین یه کشور خارجی دکترا بخونین، اگرم این خبط رو کردین حداقل سعی کنین آلمان نباشه اون کشور خارجی ، اگه بازم گوش نکردین به توصیه هام و یا لجبازیتون گرفته بود و اومدین، برای انتخاب آزمایشگاهتون دقت کنین حداقل که مکس نداشته باشه اقلکن.
از این مرحله اما اگر که گذر کردین، دیگه کاریه که شده؛ اونوقت شمام به درجه ای از عرفان!!!! میرسین که میشینین این شکلی مثل من چشم به مونیتورِ خاموش شونده گوشیتون میدوزین و داستان زئوس مینویسین.



قول داده م، اونم به خودم که اینبار که آخرین بارم باشه؛ آخرین باری که سری به یخچال بستنی های لیدل میزنم و بین رنگ بنفشِ بلوبری و قرمزِ توت فرنگی و زرد موز، گزینه ی آخر میشه انتخابم و فریزرم برای مدتی بسیار کوتاه!!! به کوتاهی دو سه روز میزبان این مهمونِ سرد و شیرین میشه تا برای دو سه تا شب که از راه میرسم، انگیزه ی زندگی من باشه و تمامِ دلیلِ اون هم.
یعنی اونقدری که مصرف نون من هست و گاهگاهی که برنج هم بهش اضافه میشه و یک عالمه چیز شیرین دیگه، این وسط جایی برای چیزایی چنین فوق شیرین قول داده م، اونم به خودم که اینبار که آخرین بارم باشه؛ آخرین باری که سری به یخچال بستنی های لیدل میزنم و بین رنگ بنفشِ بلوبری و قرمزِ توت فرنگی و زرد موز، گزینه ی آخر میشه انتخابم و فریزرم برای مدتی بسیار کوتاه!!! به کوتاهی دو سه روز میزبان این مهمونِ سرد و شیرین میشه تا برای دو سه تا شب که از راه میرسم، انگیزه ی زندگی من باشه و تمامِ دلیلِ اون هم.
یعنی اونقدری که مصرف نون من هست و گاهگاهی که برنج هم بهش اضافه میشه و یک عالمه چیز شیرین دیگه، این وسط جایی برای چیزایی چنین فوق شیرین
باقی نمیمونه تو خاطره ی ذهن ترسیده از دیابتِ من و اما چه میشه کرد که گاهگاهی این خویِ شیرینی دوستِ شیرینی پرستِ منه که زمام امور مغزم رو در دست میگیره و نتیجه ش میشه یک عالمه قندِ غیرمجازی که تو رگهای من جریان پیدا میکنه.
سرِ سه شب هم تمومش کردم که مثلا از بعد اون یه رژیم شیرینی بگیرم و اما هیهات.البته نه اینکه نخوام اما از قضای حادثه تو همین هفته ای که قرار بود مثلا من رژیم باشم، انگار که هستی قسم خورده باشه سر شکستن رژیم من؛ یعنی از در و دیوار دعوت میبارید و مهمونی و شام و شیرینی و .
کل سال رو انگار ازشون گرفته بودن که همه هر چی برنامه داشتن اورده بودن به زور چپونده بودن تو دقیقا و تحقیقا همون هفته ای که من قصد رژیم کرده بودم.
منم که سخت اراده!!!



تو همون گرماست دقیقا که هلموت منو گیر میندازه با پیشنهادِ رفتن به یه جایی که اسمشو نمیبره و منم نمیپرسم و منطق اما حکم میکنه کتابفروشی باشه چرا که هدف رو دیدن چند تا دیکشنری عنوان میکنه!!! من هنوز با این روحیه خیلی جدی گیرنده ی همه چیز و همه کارِ آلمانیها کنار نیومدم راستش و ترجیح میدم مثل همون ایرانِ خودمون، کل جهان و مافیهارو به مسخره و شوخی بگیریم، حداقل مزیت اون طرز فکرِ ایرانی اینه که مجبور نیستی تو این جهنمِ کپی برابر اصل اون یکی جهنم اصلی، پاشی بری برای دیدنِ
کتابی که حتی رمان هم نیست که دلت ممکن باشه بکشه برای رفتن، بلکه دیکشنریه!!!
فرار اما غیرممکنه که هلموت چند وقتی هست از این کتاب و انقلابی که میتونه در یادگیری زبان آلمانی من به پا کنه، یاد میکنه.
چاره ی ناچار رو در پذیرش میبینم و حتی انتخاب زمانش رو هم به خودش وا گذار میکنم با اقرار به این مهم که: امروز قرار نیست اکسپریمنت خاصی انجام بدم، بلکه چند ساعتی کار کامپیوتری دارم، هر موقع خواستی بگو تا بریم.
به شنیدن ساعت چهار!!! اما برق از سرم میپره که امروز همون چهارشنبه موعودیه که قراره دمای هوا به بیشترین حد خودش توی این هفته ی جاری برسه یعنی ۳۸ درجه و اگه در نظر بگیریم که ساعت چهار تو محدوده ی ظهریجات میگنجه هنوز و تا مفهوم عصر، راهِ بسیار داره، میبینیم که پُر بیراه نبود اون همع سرگشتگیِ من تو اون لحظه و من من کردنم به: نمیدونم، حالا ببینیم چی میشه، اگه کارم تموم شده بود، باشه.
خودمم میدونم که با المانی جماعت قرار اگه گذاشتی دیگه به این راحتی ها کنسل کردن نتوان و اما همچنان امیدوارانه، در تمام اون چند ساعت باقیمانده تا چهار، مغزم در حال سرچ برای راههای محتملِ فراره.
طبق معمولِ تخمینهای کشکی من، کارهام باز اونقدری کِش میان که رسیدن به قرارِ گذاشته شده ناممکن بنظر برسه و همینه که تو یکی از هزاران بارِ بالا پایین کردن پله های آفیس تا آزمایشگاه، میرم کله مو از لای درِ یه ذره باز میکنم تو اتاق هلموت و با ناله ای که دلشو به رحم بیاره میگم هلموت، من به وقت بیشتری نیاز دارم و در همون حال هم نان استاپ ادامه میدم: البته اگه عجله داری و میخوای بری خونه، میتونیم برنامه مونو بزاریم برای یه روز دیگه و تنها زمانیکه برای نفس کشیدن، فرجه ای به خودم و حنجره م میدمه که صدای هلموتو میشنوم به: نه، مشکلی نیست اگه تا ۵ هم اماده باشی، صبر میکنم برات.
"ای خدا اینا دیگه کی ان" مو دیگه تو دلم میگم و اون نمیشنوه تا بدونه که جوابی که میخواستم بشنوم فقط موکول کردن کل این برنامه ی ناخواسته و ناشناخته به روزی دیگه بوده، روزی که به این گرمی نباشه حداقل.
پا تند میکنم به رفتن و تموم کردن کارهای همواره ناتمومم. 
 نیم ساعت از چهار که می گذره، تلفن آفیس زنگ میخوره و من اما طبق معمول همیشه که با گفتنِ: "کسی با من کار نداره که" تو دلم، تلاشی برای برداشتنش از خودم نشون نمیدم، سرم رو بیشتر در پشته یِ کاغذها و مدارکی که روی میزم تلنبار کرده م و دارم دسته بندی و مرتبشون میکنم، فرو میبرم تا صدای زنگ نابهنجار و تمام نشونده تلفن کمتر آزارم بده.
هنوز تمرکزِ از دست رفته با شروع اون زنگ تلفن، رو کاملا باز نیافته م که اینبار به صدای هانا که صداشو گرفته سرش تا منو متوجه ی خودش کنه سر برمیدارم، همراه با تعجب که هان، چیه؟
هانا که به تلفن توی دستش اشاره میکنه فقط یه کلمه میگه و من تا آخر ماجرا رو از بر میخونم: هلموت!!!
عذرخواستنم قبل از سلامه و اما هلموت با همون خوشرویی و آرامش همیشگی که فقط چند باری در طول این بیشتر از دو سالی که اینجام، شاهد بهم خوردنش بوده م!!!، سوال مورد انتظارمو مطرح میکنه: کی حاضری که بریم؟ دیگه خیلی بیشتر دیر شده از اینکه بخوام بگم بزاریم یه روز دیگه و انگار امروز و اینجا، این بیرون رفتن زیر این آفتاب که یادش رفته اینجا روی خط استوا نیست و نباید انقدر مستقیم و بی زاویه بتابه!!! ناگزیره.
:هلموت میشه ۵ بریم؟ من هنوزم کارم تموم نشده، در واقع باکتریهام تو انکوباتورن و باید ترنسفرمشون کنم، منظورم اینه که نمیتونم موکول کنم به فردا، متوجه میشی که؟
: اکی، پس ۵ منتظرتم.
و از اون به بعدشو من مثل اسفندِ رو آتیش در حال جستن و دویدنم بلکه حداقل خیلی بدقول نشم پیش هلموت.
و اونقدری تند تند ترنسفرم میکنم و میزمو جمع و جور میکنم و مدارکمو به زور تو کمد کوچیکی که مخصوص خودمون داریم، جا میدم و هزار و یک کار کوچیک دیگه رو هم مابینش به سرانجام میرسونم که نهایتا فقط دو دقیقه از اونچه که تخمین زده بودم بیشتر گذشته که من دم در اتاق آی تی وایسادم
و اینبار هلموته که معذرت میخواد برای دو دقیقه ای که قراره منو معطل کنه!!!
نهایتا اما راه میوفتیم سمت کتابفروشی والتاری که من کتابهای زبان کورسم رو هم از اونجا خریده بودم و تقریبا معروفترین کتابفروشی دانشگاهی این شهره.
تو کتابفروشی و در حال زیر و رو کردن کتابهای آموزش آلمانی و دیکشنری هایی از زبانهای مختلف ولی همگی با دایرکشنِ مشترک "به آلمانی"!!! و کتابهای کلمات هم معنی و حتی متضاد آلمانی که در واقع پیشنهاد اصلی هلموته برای خریدن، تازه تازه متوجه میشم قصد اصلی این سفر کوتاهِ از دانشگاه به والتاری رو‌

" میخواستم یه هدیه برات بگیرم و چون نمیدونستم چی دوست داری و چی خوشحالت میکنه و یا بهتر بگم؛ چی ممکنه لازم داشته باشی الان، با توجه به تلاشت برای یادگرفتن زبان آلمانی، یه کتاب یا نرم افزار کمک آموزشی بنظرم بهترین گزینه رسید."
این هلموته که این کلمات رو با طمانینه بیان میکنه و این منم که با دهان باز بهشون گوش میدم!!!
اقرار میکنم که فقط مختص اینجا نیست و من همیشه خوب نبوده م در نشان دادن ری اکشن های ناگهانی به حوادث ناگهانی و دقیقا برای همینه که باز اون حسِ هدیه نپذیرندگیِ وحشیِ من رو میاد و در حالیکه سعی میکنم تمام شرایط و ضوابط نایس بودن رو تا حد ممکن و حتی بیشتر از اون رعایت کنم اما لب میزنم:
مرسی ولی اصلا لازم نیست هلموت، همینکه باهام اومدی و کتابارو نشونم دادی، کمک کننده بود چون اگه به خودم بود، وقت نمیزاشتم برای رفتن و زیر و رو کردن کتابها.
برمیگرده به خیلی سالهای پیش.
همین حس بدِ ناتوانی در پذیرش هدیه، که در منه رو میگم.
همون سالهای دوری که از بدِ حادثه نه کتاب روانشناسی کودکی وجود داشت و نه حساسیتی هم روی این قضیه.
و هیچکس هم نبود که به مادر پدرها یاداوری کنه که مشکلات پنهان و آشکار خودشون رو در قالب سرزنش ها و تحقیرها بخورد بچه هاشون ندن تا بشه الگوی رفتاریِ بقیه و باقیِ عمرشون.
از بدتر حادثه، من هم زاده ی همون دورانم و این یکی از همون دو اشتباهیه که سخت میتونم ببخشم خودمو برای ارتکابشون: پا بدنیا گذاشتن در زمانی اشتباه، همچنانکه مکانی اشتباه.
تو یکی از همون روزای اشتباه اندر اشتباه کودکی هامم بود که دلم مثل همین حالاها که یکهو گیر میکنه یه جایی، گیر کرد لای تار و پود رنگارنگ یه بلوزِ زمستونی که یکی از دوستان خریده بود!!!از خدا که نمیدونم پنهون موند یا نه ولی از شما پنهون نمیکنم که خیلی دوسش داشتم و حتی فراتر از اون دلم میخواست که یدونه ازش داشته باشم و اما با فاکتور گرفتن از این بخش دوم حقیقت، فقط قسمت اولش رو به همون دوست گفتم:
چه لباس قشنگی.
و اونم از سر مهربانی احتمالا، رفت و یه دونه عین همونو خرید و کادوپیچش کرد و اورد داد دستم و جملاتی هم گفت که خوب مشخصا بعد اینهمه سال، انتظار زیادیه که بیادم مونده باشه ولی چیزی در همین محدوده ها باید بوده باشه:
چون دیدم دوست داشتی، یه دونه هم برای تو گرفتم.
 به همین سادگی و واقعا به همیننننننننن سادگی
برای مامان من اما به شکل دیگه ای برگزار شد همه چیز، به یه شکل خیلی پیچیده تر و غامض تر متاسفانه.و من هم بی تاثیر نموندم نهایتا.
تمام حرفش هم این بود: چرا کاری کردی که مردم دلشون برات بسوزه و بهت هدیه بدن؟ چرا اجازه داده ی که باهات مثل یه فقیر که از پس زندگی خودش برنمیاد رفتار کنن؟
و من هیچکدوم از این کارا رو که بهش محکوم شدم رو انجام نداده بودم.
تنها کاری که کرده بودم و تمام گناهم همین دو کلمه بود: "چقدر قشنگه".
یادم نیست که اجازه ی پوشیدن اون لباس رو نداشتم یا خودم دیگه هیچوقت رغبت نکردم تا از کمد درش بیارم و دست از آستینش بدر کنم، فقط اونقدری میدونم که رنگ و وارنگ طرحهای بهم تابیده ی اون بافتنی، هنوز که هنوزه، بعد چیزی حدود ۲۰ و اندی سال که از اون روز و روزها میگذره، تو ذهن من حسی توامان از لذت و نفرت خلق میکنه.
از همون به بعدش هم بود که
میدیدم آدما بهم هدیه میدن و هدیه دریافت میکنن از هم و این فقط خوشحالشون میکنه و اما من این توان رو بنوعی از دست داده بودم و هدیه ها رو بسته هایی از تحقیر و توهین میدیدم، پیچیده شده در زرورق و روبان.
شاید گاهگاهی به حکم انسان بودنم و در اجتماع زندگی کردنم هدیه ای میگرفتم و اما حسم همواره همون بود که بود: حس ارتکاب گناهی یا که اشتباهی.
سالهای گذشت تا روزهایی بیان که از اون خاطره ی کودکی با نزدیکانی از جنس دوست یا خواهر صحبت کنم و اونا بالاتفاق، تشویقم کنن به کاری مستمر و جدی برای
ترمیم و اصلاح این حسِ نابجا و اما به این راحتی ها نیست یک باور سی و اندی ساله رو تغییر دادن و همینه که هنوز هم اولین ری اکشنِ ناگزیرِ من در رویارویی با هرگونه موقعیتی که ردپایی از هدیه تو خودش داشته باشه، همین انکارِ وحشیانه ایه که بنوعی مکانیسم دفاعی من در مقابل تحقیرِ فرضی موجود در پسِ اون هدیه ست‌.
معادل کلمه ی هدیه که از زبان هلموت جاری و ساری میشه، باز تمام اون تلاشهای نصفه نیمه ی من برای بازگردوندن نرمالیته به خودم، بر بادِ فنا میره و نتیجه ی مقاومتم هم همین انکاری میشه که تلاش میکنم برای به بیشترین میزان ممکن، نایس طور(بقول آقای فهیم عطار) اظهار کردنش.
اصرار ملایم و مودبانه و خیلی مهربانانه ی هلموت هم راه بجایی نمیبره و ختم میشه به اینکه: خوب پس بدون همواره یه هدیه پیش من داری، هر وقت کتابی لازم داشتی میتونی به من بگی تا برات بخرم و بهت هدیه کنم و من باز هم فقط بر غلظت و تعدادِ "دانکه" هام می افزایم تا حداقل نشون بدم که نپذیرفتنم دلیل بر قدر ناشناسی م نیست و اینها مقوله هایی کاملا جدا هستن.
بیرون می یام در اون هوای بس ناجوانمردانه گرم و راه می افتیم؛ من به سمتِ دانشگاه و هلموت به سویِ دوچرخه ش.
تو همون فاصله ی چند میلیمتری من نمیدونم از کجا سر و کله ی اون بستنی فروشی پیدا میشه و انگار که پاهای هلموت رو میخ کرده باشن به زمین، زمینگیرِ اون سرزمین میشه و جوری میگه میشه به یه بستنی مهمونت کنم که من ناچار میشم به مهارِ خودم برای ردِ کامل این پیشنهاد و اما مودیفای میکنمش به: باشه بریم بخوریم اما دوست دارم خودم، برای خودم بپردازم، باشه؟
مهربون بودنش و بسیار ملاحظه کار و مودب بودنشه که قدرت هرگونه مخالفتی رو ازش سلب میکنه و "باشه" ی کمی دلخورانه ای رو میشونه روی لبهاش و اما  هر دومون به سمت فضای کوچیک جلوی پیشخوان مغازه روانه میشیم و من محو اون همه رنگ میشم و درگیر خوندن کلماتی که حالا بعد از یک ترم زبان خوندن، کمی تا قسمتی ازشون سرم به در میاد دیگه.
و البته که هلموت کمر همت بسته به ترجمه ی هرگونا ابهامِ احتمالی ای.
در مقابل سوالش برای تعداد اسکوپها، "آینس"م دم دسته و برای انتخاب طعم هم انگار باهم کاملا هماهنگیم که قبل از اینکه دهن باز کنم به مانگو(انبه)، اون به همون سمت اشاره میکنه و میگه: پیشنهاد من مانگو و سَور کرشه (گیلاس ترش) ست و اما من یکبار با طناب نیمه پاره ی گیلاس ترش تو چاه رفته م و دیگه بدون فریبِ رنگ قرمزِ خوشِ گیلاس ترش رو خوردن، میرم سراغ همون انتخاب ازلی ابدی خودم، همون محبوب رنگ و طعمی که هیچ کجا هیچ چیزی رو بهتر و فراتر از اون به تجربه ننشسته م.
یه دونه اسکوپ زرد رنگم که تو قیف وافِلیِ طرحداری قرار میگیره، کل خستگی اون روز خیلی گرم انگار از تنم بدر میشه و جای خالیشو شادی و هیجان پر میکنه.
همونجا وایمیسیم به خوردن که فریادِ اشتاپ اشتاپ من، دست هلموت رو در نیمه های راهِ دهان باز و زبان اماده ی لیسیدن هلموت متوقف میکنه و با تعجبی قابل توجه، به من چشم میدوزه تا من موبایلمو روشن کنم و با زدن دکمه ی دوربین، خنده رو رو لبهاش بنشونم که: داشت یادمون میرفت ها
ترجیح میدم تلاشی نکنم برای توصیف طعم بهشتیِ اون بستنی براتون و بزارم بمونه یه رازِ مگو تا وقتیکه خودتون بیاین و امتحانش کنین و شما هم به دیگران نگین تا خودشون بیان و .
دست آخرم باز یه نکته ی اخلاقی دارم براتون که چندان مرتبط نیست به این داستان و این روز و اما کاملا مرتبطه به داستانِ هرروزه ی من اینجا: 
اگه قراره بچه ای شبیه مکس بیارین، سر دنیا منت نهاده، نیارین اصلا.
اگه قراره شبیه من باشه، به اون بچه لطف کنین و بازم نیارینش 
ولی اگه فکر کردین میتونین یه موجودی شبیه پریسکا به دنیا هدیه کنین، خودتون و اون بچه و کل هستی رو مدیون خودتون کنین و حداقل سالی یه دوقلو  بیارین.



شنبه عصر بود که پیرزن میدونست خونه ام و طبق معمولِ اخر هفته های این چند هفته ی اخیر، جلوی کامپیوترم کز کرده م و دارم کلمات رو با سیم بکسل از اون اعماق مغز و معده م هم همزمان، میکشم بیرون تا بلکه جمله ای و پاراگرافی اضافه کرده باشم به این بی در و پیکرِ شرحه شرحه ای که پیش رومه؛ پروپوزال!!!
میدونست و برای همینم بود که رفته بیرون و زنگ درِ خونه مو زده بود و من از جا جسته بودم و بعد کلی زل زدن به اون ایفون تصویری که تصویرش بسان همیشه گناهکاران، همواره شطرنجی و غیرقابل تشخیص بود، زل زده بودم تا بلکه بتونم بفهمم کیه که تو این مملکت خیلی!!! کارش با من افتاده و خیلی زود اما متوجه میشم که این پیرزنه که لابد کارش جایی گیره و فکر میکنه من همون سوپرمنی ام که توان عبور از هزار توی تمام گره ها رو دارم حتی اون کورترینشون هم.
سلامی و وی گتسی برای احوالپرسی و بعدم یکراست رفتن بسراغ مشکل!!!
- پرینترم جوهرش تموم شده و کار نمیکنه، میشه بیای جوهرشو عوض کنی؟
یا خدا که من به همه چیز میتونستم فکر کرده باشم الا همین و دقیقا همین یک قلم کار فنی ای که به عمرم یکبار هم عوض کردنش رو حتی به چشم ندیده بودم و اینو بزارین کنار اون حقیقتِ محرز که پیرزن بسیار و کمی هم بیشتر از بسیار حساس بود و کوچکترین اشتباهی یا خرابی ای منجر میشد به مینیمم یک هفته که تمام زندگیشو تعطیل کنه برای حل و ترمیمِ اون اشتباه و البته که زندگیِ من هم بی تاثیر باقی نمیموند.
در تمام اون مدتی که من مات و مبهوت به اون یک جفت تیله ی سبز آبیِ چشماش زل زده م و در حال هضم کاری که ازم خواسته شده هستم، اون اما بیصبرانه منتظر جوابه و البته که جواب مثبت منظورمه!!!
چاره ای جز دل به دریا زدن نیست و این رو خیلی زود و خوب بیاد میارم و بدنبالش راهیِ اتاق کامپیوتر که در واقع اتاق کارِ اون و اتاقِ خوابِ مونیکا هم هست همزمان، میشیم .
پرینتر رو نشونم میده و میره میشینه روی تخت، همین!!!
میگم میشه لااقل جوهر جدید رو هم بهم بدین!!!؟؟؟
از همون جایی که نشسته اشاره میکنه تو اون کمده باید باشه، میشه درشو باز کنی که باهم بگردیم؟ البته که میدونم منظورم از باهم اینه که من بگردم و اون همونجوری نشسته در همون لبه ی تخت، بر تلاش من نظارت کنه و در صورت موفقیت با شادی تشویقم کنه و در صورت شکست اما، همچنان با چشمهای منتظر نگاهم کنه تا من مجددا و باز هم مجددا تلاش کنم تا نهایتا رقم بزنم اتفاقی رو که مد نظر اونه.
این میزان از گشادیش رسما به خنده وامیداره منو و حتماااا کشیده م شاید پرده برمیداره از فکرهایی که تو ذهنم در حال تاخت و تازن که حداقل یه تعارفی میزنه که میخوای بیام خودم؟ 
در همون حال که خنده مو نمیتونم از رو صورتم جمع کنم، لب میزنم که نه، خودم از پسش برمیام.
تقریبا تمام کمدشو زیر و رو میکنم تا جعبه ی کوچیک و جمع و جورِ جوهر ها رو در واپسین نقطه ی کمد بیابم و نفسمو بیرون بدم که از اولین خان عبور کرده ام و اما حالا مصیبت تازه شروع میشه که پرینتر رو چجوری باز کنم و جوهر اصولا در کجای پرینتر قرار داره
هیچوقتِ هیچوقت هیچ پرینتری رو جز در حالتی که کامله و میتونه تند و تند برگه های سفید رو از یه طرف ببلعه و از اون طرف سیاه و شایدم رنگی تِخ کنه بیرون، ندیدم و همین به وحشتم میندازه و اما خیلی زود و خوب خودمو جمع و جور میکنم و با گفتنِ: آینِ مومنت بیته(یه لحظه لطفا) میدوم سمت اتاقم تا تنها راهِ حل ممکن و موجود رو با خودم بیارم بالا؛ گوشیم رو!!!
اما قبل از اینکه فرصتی پیدا کنم برای تایپ این سوال تو گوگل که چجوری پرینتر اپسون رو باز کنیم؟ یا یه سوال مشابه، صاحبخونه م شماره ی مونیکارو گرفته و در فرانکفورت دستی به سمت گوشی ای میره که مانیتورش شماره ی مادر رو نشون میده.
صدای گرم و همیشه خندان مونیکا که توی بلندگویِ تلفن پیرزن میپیچه، میدونم که حالا دیگه نیازی به منت گوگل رو کشیدن نیست و با گرمیِ متقابلی حال و احوال میکنم و حال یولیان رو میپرسم و همونجوری که یه دست ازادم داره پرینتر رو میکاوه بدنبال راهی یا جایی برای باز شدن، اولین سوالم اینه: ببخشید این از کجا باز میشه و اما قبل از شنیدن هر کلمه یا کلامی از جانب مونیکا
دستم به تنها شکافِ موجود گیر میکنه و همونو میکنم دستگیره ی فشارِ با کمی هراسِ بعدیم که خوب کاملا باید حواسم باشه به نشکستن چیزی یا قسمتی و این حتی از تعویض جوهر هم مهمتره به نوعی.
از همون شکاف هم هست که یهو کل پایین تنه و بالاتنه از هم منفک و مجزا میشن و کل امعاء و احشاء داخلی پرینتر حالا اینجا مقابل چشمانمه.
جوهر هارو طولی نمیکشه تا پیدا کنم و اما حالا مساله میزان در دسترس بودنشونه که فعلا به صفر میگرایه و من هیچ امکانی برای بیرون اوردن قاب حاوی جوهر مشکی از لابلای مجموعه ی جوهر ها نیستم.
اینجاست که مونیکا میگه چیزایی که رو مانیتور پرینتر نوشته رو اگه برام بخونی، میتونم کمکت کنم!!! یعنی این پیش شرطی که برای حل مشکل گذاشت، به مراتب از خود مشکل، مشکل تر بود و اینو بعد اولین تلاش به جِد درمی یابم و برای همینم باز دست به دامان پیرزن میشم که میشه اینارو برای مونیکا بخونین لطفا؟ پیرزن کمی عینکشو جابجا میکنه و بعد تمام اون کلمات و عبارات عجیب غریب و طولانی رو به سادگیِ نوشیدن نوشیدنی ای گوارا!!! برای مونیکا ی منتظر میخونه و مونیکا دستوراتی برای فشردن دکمه هایی میده و نتیجه تمام این کنش ها و واکنش ها میشه حرکتِ مجموعه ی جوهرها و نهایتا در مقابل انگشتانِ من صف میبندن تا با کمی فشارِ باز هم با استرس، قابِ خالی از جوهرِ مشکی در دستانم قرار بگیره.
جوهر جدید رو هم باز میکنم و قبل از اینکه مونیکا یادش بیاد که بگه، برچسب زردرنگی که مانع از جریانِ جوهره رو باید قبل از نصبش در محل باید برداری، خودم برمیدارم چرا که کمی عجیبه که
جوهر رو توانِ عبور از اون لایه ی چسب باشه.
گذاشتن جوهر جدید همان و یکساعت تلاش بعدیش برای جا انداختن جوهر تو جای مخصوصش که خیلی هم دنج و تنگ و تاریک بود همان.
جا نمی رفت که نمی رفت.
هر کاری لازم بود یا بلد بودم یا میشد رو انجام داده بودم و نشده بود که نشده بود.
بعدِ به کرات بیرون اوردن و دوباره گذاشتن و فشارِ ملایمِ همراه با ترسی وارد کردن به منظور جا زدنش، ناامیدانه از پیرزن خواسته بودم که شما فشار بیارین شاید شد!!! در واقع میخواستم بگم اونقدر که شما رو همه چیز و همه جا حساسین، من میترسم بخوام بی محابا فشار بدم این جوهرو، شاید خودتون اینکارو که بکنین، فاکتورِ استرس که نباشه، موثر واقع بشه و اما دستای لرزونِ پیرزن بسیار ناتوان تر از اون بودن که بخوان فشاری حتی ملایم وارد بیارن و از یاداوری اینکه قبلا پیرزن رو در حال تلاشی مجدانه دیده بودم برای فشار وارد اوردن به کلید درِ خونه بمنظور قفل کردن در و اما نشده بود و نتونسته بود که به قدرِ نیاز نیرو وارد بیاره و دستِ آخر با شرمندگی ای که تمام صورتش رو درنوردیده بود(پیرزن از اون دسته آدماییه که از وقتی خودشو شناخته، کار کرده و حتی از برادر و مادر مریضش رو هم پرستار بوده و شوهرش که یکهو و بدون دلیلی واضح و مشخص و درگیریهای قبلی، چنان که شایعه، ترکش کرده، دخترش رو خودش بتنهایی بزرگ کرده و .خلاصه که از اون آدمهای خودساخته و مقتدری بوده که حالا توانِ گفتن "نمیتونم" رو نداره و به هر بارِ ناتوانیِ حاصل از پیری و بیماریش(پارکینسون) چهره ش غرق شرم و درد میشه.نو به نو.) ازم خواسته بود تا دست روی دستش بگذارم تا باهم قفل کنیم!!! یعنی حتی اونجا هم نخواسته بود و
نپذیرفته بود که بگه من براش قفل کنم
از یاداوری نقطه ضعفش و دقیقا دست گذاشتن روی همون، شرم هم به حس های قبلی اضافه میشه و نتیجتا این منم که بعد اِن بار تلاش، بی هیچ دستاوردی جدید، مونیکا رو مورد خطاب قرار میدم برای اظهار ناتوانی کردن از تکمیلِ این مهم و این اون دخترِ همواره خندانه که صبورانه دستورالعملهایی صادر میکنه و اما نتیجه ی همشون همون یه چیزیه که قبلا بود: نمیشه.
و این در حالیه که باید بشه.
بیرون اوردنهای متعدد جوهر باعث میشه علاوه بر دست و بال من، میزِ کامپیوتر پیرزن هم سرسوزنی آغشته به جوهر بشه و از اونجا که اینجور چیزا هرگز از نگاهِ در جستجوی "یه چیزِ اشتباهِ" پیرزن دور نمیمونه، سریعا انگشتشو به سمت همون ناچیز لکه بلند میکنه و من بدو میپرم سمتِ آشپزخونه و پارچه ای که همواره اونجاست محض خاطرِ تمیزکردن  رو خیس میکنم و میارم تا بلکه شانس بیارم و اون چند میکرون در چند میکرون قابل زدودن باشه.
خدارو شکر اونقدری خوش شانس هستم که قبل از سابیدن لایه ای از میز یا ناخن کِش کردن تمام رویه ی اون، موفق به محو کردنش از چشم پیرزن بشم و دیگه پشت دستمو داغ میکنم که نزارم جوهر ها کوچکترین تماسی با هیچکدوم از وسایل پیرزن پیدا کنن و تنها دستای منن که هر بار دراوردن جوهر، سیاه و سیاهتر میشن.
بعد مقایسه ی جوهر جدید و قدیمی، متوجه تفاوتهایی میشیم که من به استنادِ اونها، سخنرانی غرایی میکنم با این مضمون که همین تفاوته که مانع جا رفتنِ درست و بجای جوهر جدید شده و بنابراین متاسفانه کاری از من ساخته نیست.
چون تلاش بسیار کرده م و البته که هم پیرزن و هم مونیکا شاهد و معترفِ به این حجم از تلاش بوده ن و نشده و تمام راهها رو هم امتحان کرده یم و از طرفی دیگه تر از تمام طرفهای قبلی، خوب تونسته م متقاعدشون کنم برای تفاوتهای موجود بین دو جوهر، با تشکر از زحماتم، میپذیرن این حقیقت تلخ رو که امروز و اینجا امکانِ بیشتری برای حل این مشکلِ نو ظهور نداریم و پیرزن نمیتونه تو این روز یکشنبه ای پرینتهاشو بگیره.
ظاهرا همه چیز بخوبی پیش رفته و منطقا نباید مشکلی باشه برای برداشتن جوهر جدید و چسب زدن به محفظه ی خروجیش برای جلوگیری از هرگونه نفوذی به بیرون و گذاشتنش توی جعبه ی خودش و گذاشتن کل جعبه تو یه جعبه ی بزرگتر و نهایتا تمامیت این مجموعه که باید برن دوباره یه گوشه ای از کمد جا خوش کنن و اما یه چیزی وسط این همه بایدِ منطقی، بطرز خیلی نامنطقی طوری جور در نمیاد:
پیرزن کاملا غمگین و ساکت، در حالیکه لب ورچیده بسانِ همواره هایی که چیزی رو میخواسته و نشده و نرسیده، گوشه ای کز کرده و چشم به منی دوخته که دارم همه چیزو جمع میکنم.
مونیکا هم که مادرش رو حالا اگر نه بیشتر از من، اقلکن به اندازه ی من دیگه میشناسه لابد که با لحن دلجویانه ای لب میزنه: ماما، من برات جوهر اصلیشو میخرم و میفرستم. همین امروز آنلاین سفارش میدم و یکی دو روزه باید به دستت برسه، دیگه این دفعه اوریجینالشو میخرم که مشکلی پیش نیاد.باشه؟
پیرزن اما حتی غمگین تر از اونه که بتونه حجم ناراحتیشو لابلای "باشه" ی بی جونی که از میون لبهاش بیرون میاد پنهون کنه.
و من و مونیکا اینو کاملا حس میکنیم لابد که مونیکا باز جملات قبلی رو به صورت بسط یافته تری و با
لحن به مراتب دلجویانه تری تکرار میکنه و اما نتیجه همونه که دلخواهِ نه منه و نه مونیکا: پیرزن همچنان زانوی غم بغل کرده.
من آروم پشتش رو نوازش میکنم وقتیکه دارم بهش میگم که خودم دوشنبه پرینتاتونو میبرم دانشگاه براتون میگیرم و اما فاصله ای نیست بین آخرین کلمه ای که هنوز در نیمه راه حلق من تا گوش پیرزن سرگردونه و شنیدن این این کلمات از دهن پیرزن: این مدارک خصوصی ان!!!
هر چقدرم که سعی دارم بخودم دلداری بدم که؛ خوب تو که میدونی چقدر حساسه و فکر میکنه همه تمامِ کار و زندگیشونو رها کردن صف وایسادن به دیدن و سر دراوردن از مدارک و زندگی اون.بازم اما کاملا بهم برمیخوره این حرفش که منو بگو که تمام توان محدودم رو بکار گرفته م تا بلکه لحظه ای ناخوش از زندگیش بزدایم و بجاش شادی بیافرینم یا حداقل کمی آرامش و اما این حرف.
دستم رو از پشتش برمیدارم و در حالیکه اینبار با لحنی خالی و عاری از هر گونه دلداری ای، زمزمه میکنم که به هر حال این گزینه رو همواره دارین، اگر که بخواین؛ قصد رفتن میکنم.
وسایل رو جمع میکنم و هر کدوم رو تو جای مخصوصشون میذارم و پارچه ای خیس میارم برای تمیز و محو کردن آثاری از جوهر مشکی که بر تنه ی میز برجا مونده و میوفتم به سابیدنش و نهایتا اون لکه رو همراه با چند لایه از میز!!! میزدایم و پارچه رو که میبرم و آویزون میکنم یه گوشه برای خشک شدن، برمیگردم برای گفتنِ "شونن ابندی"(عصر بخیر) و رفتن که چشمم به پیرزن میوفته و اون تیله های برکه ای رنگش که حالا لایه ای از غم اونارو پوشونده.مونیکا بعد کلمات و جملاتی با آهنگ و مضمونِ دلداری، دقایقی پیش اون تلفنِ حدودا دو ساعته رو قطع کرده و وسایل همگی جمع شده ن و منم دارم میرم و این برای پیرزن فقط یه معنی داره: دیگه هیچ امیدی به درست شدن این پرینتر و گرفتن پرینتهاش در این روزِ خاص که "امروز" باشه، نیست.
و همین معنیه که اونو چنین محنت زده بر گوشه ی تخت برجا گذاشته.
این قسمت ماجرا رو راستش نمیدونم چجوری باید بازگو کنم و بنویسم که خودمم نمیدونم چطور و چرا اتفاق افتاد، چیزی از جنسِ همون اتفاقاتِ غیر قابل توضیحی که گاها این روزها و شبانِ منو به چیزی و حسی فراتر ازمعمولی های همواره، مزین میکنن.
چیزی که در من بیدار میشه و اینطور میخواد: باید درست بشه، همین امروز، همین حالا، این تنها چیزیه که شادی رو به اون جفت تیله ی خیلی برکه ای برمیگردونه.
در کسری از ثانیه تبدیل به آدمی میشم که برای خودمم ناآشنا و غریبه ست.آدمی که حتی کمتر از گاهگاهی، از هر هزار روز، یک روز و یک بار و یک جایی که بقولِ مامانم؛ به ذهن هیچ فرشته ای هم خطور نمیکنه، در من زاده میشه.
بی هیچ توضیحی میرم سراغِ کمد، جعبه ی جوهر هارو بیرون میارم و دوباره همه چیز رو پخش میکنم روی میز.
پیرزن که انگار از همون لحظاتی پیش سر برداشته و حرکتهای بی مفهوم منو نظاره میکنه، تعجبش رو رسما اعلام میکنه با گفتنِ: چیکار میکنی؟
از خصوصیات خوب یا بدِ همون آدمِ هر هزار سال، یکبار متولد شونده ی درون منه که حرف نمیزنه، توضیح نمیده، عذر نمیاره و بهانه نمی تراشه، فقط انجام میده؛ درست چیزی خلاف تمام منی که هستم.
جواب پیرزن رو در همون حدی میده این موجود نوظهور که جلوی سوالات بعدیش رو بگیره: 
یک بار دیگه امتحان میکنیم.
"چراغ قوه کجاست؟" تنها کلمات رد و بدل شونده ی بعدیه که بین اون و پیرزن رد و بدل میشه و البته که پیرزن تا بیاد بفهمه اون چی میگه، این اونه که در حال دویدن به سمت پایین پله هاست در حالیکه با گفتن یه لحظه لطفا سعی در خریدنِ زمانی کوتاه داره برای خودش از پیرزن  و این منم که در میانه ی این هنگامه، مات تر از حتی صاحبخونه، وقایع رو دنبال میکنم.
چراغ قوه رو میدونستم که کجاست و برای همین یکراست میرم سروقتش و امتحانش میکنم که هنوز قابلیت نورافشانی داشته باشه و البته که کار میکنه، مگه میشه پیرزن چیزی رو خراب و کارنکن!!! رها کنه بحال خودش، یعنی اگه شده تا مریخ بره و برگرده برای مثلا یه باطری یا لامپ یا هر چیز کوچیک یا بزرگ دیگه ای، اینکارو میکنه.
میام در حالیکه چشمای همچنان متعجب پیرزن، به تک تک حرکات من دوخته شده.کمی تحکم تو صدام هست وقتیکه ازش میخوام میشه اینو نگه دارین لطفا تا من بتونم داخل محوطه ای که جوهر باید جا بیفته رو ببینم؟ و اون که بی اراده درست همون کاری رو میکنه که من ازش خواسته م و حالا اون نورِ لرزان روشنی بخشِ سیاهچاله ای!! ه که پیش روی منه.
چیز خاصتری از اون چیزی که تا به قبلش میدیدم نمیبینم و اما انگار ترسم از اون مجهولِ پیش روم میریزه.
همون "ترسِ از ناشناخته ای" که همیشه در من وجود داره و نمیدونم که تو آدمهای دیگه چجوری و چه شکلیه و اصلا هست یا نه اما اونقدری میدونم که به جرات میشه گفت دلیل تمام بموقع انجام ندادنهای کارهایی بوده که باید خیلی وقتها پیش انجام میشدن.
جوهر رو برمیدارم و چسبی که زده بودیم برای جلوگیری از ریختنش رو باز میکنم و در همونحال که نور چراغ قوه متاثر از لرزشِ بسیار دست پیرزن، کاملا لرزان و غیرفوکاس هست و همه جارو روشن کرده الا همون یه نقطه ای که منظور و مراد منه، جوهر رو توی حفره ای که خالیه فرو میبرم و فشار میدم.
حالا که خوب به اون حادثه و تماممممم حوادث مشابه از این دست فکر میکنم زیادم بنظر رندوم و خالی از منطق و توجیه بنظر نمیرسه بلکه اتفاقا کاملا معنی داره روند و حتی شاید چگونگی رخ دادنشون: یه تصمیم قاطع درونت جایی درست در عمیق ترین و پنهان ترین لایه های روحت گرفته میشه و این شاید همون باشه که تو فرهنگها و مکاتب مختلف نامهای بسیار داره، ترسی که از رخ دادنش یا ندادنش داری به بهانه ی نوری هر چند لرزان و کمرنگ و بی تاثیر، اما ریخته میشه و بعد از اون دیگه چاره ای نمیمونه برای هستی بجز اجابت، اجابت تمام اونچه که خواسته ای.
فشار مختصری به قابِ مشکی جوهر و صدای تقِ کوتاهی که نشان از رخدادی جدید داره، رخدادی بسیار جدیدتر و متفاوتتر از اونچه که تا بحال رخ داده بود.
و دو جفت چشم که دوخته میشه به قاب جوهری که به کمالترین شکلِ ممکن در جای خودش قرار گرفته.
باورش شاید چندان ساده نباشه که هیچ کار خاصتری از من سر نزد جز همون توالی تلاشهایی که قبلش هم کرده بودم و جوابی هم نگرفته بودم، دیدن اون حفره ی سیاه هم اولا براستی صورت نگرفت چون بالاتنه ی پرینتر که کامل برداشته نمیشد، حائل بود و مانع و ثانیا که دستهای پیرزن قدرت و قوت لازم برای نگه داشتن و فوکاسِ نور موردنیاز رو نداشت و از همه ی اونا فراتر اینکه دیدن یا ندیدن حقیقتا نمیتونست تفاوتی در فیزیکِ اونچه که من انجام میدادم ایجاد کنه چرا که دستِ آخر من تمام حالتهای با سر و با ته و با جوانب گذاشتن قاب جوهر رو امتحان کرده بودم و نشده بود که نشده بود.
اون جفتِ برکه ای رنگ، راهشو از سوی جوهر به سمتِ من کج میکنه و دوخته میشه به لبهای من در اون وقتی که تشون میدم به گفتنِ: شد
ثانیه ای هم شاید نمیگذره تا بیادم بیاد که فارسی اینجا ناشایسته ترین زبانه و به جستجوی چیزی که کارآمدتر باشه، اولین کلمه ی به ذهنم خطورکننده، fertig ه!!!(تمام!!!)
شادی که مثل بارقه ی آبی نازک و ترد، راه به چشمانِ پیرزن میبره و حدقه ی کمی گشادتر از معمولش که خبر از انقلابی نزدیک در حالش رو میده، من خیلی وقته که به برگردوندن پرینتر به حالت طبیعی، مشغولم و برگه هارو از روی میز به درونش سُر داده م و در پایانِ تمام این مراحل، از پیرزن میخوام که حالا بگین کدوم دکمه هارو بزنم برای تست کردن و اون شاید کمی هول شده که
میگه نمیدونم!!!
وایییی خدایا خودت صبری بده که من از دست این مردمِ ژرمن جون سالم یا حداقل نیمه یا ربعِ سالم بدر ببرم!!!
یکی نیست بگه آخه مادرِمن، تو که الان سالهاست داری با این پرینتر کار میکنی که.از اون فراتر، تو که زبون میدونی، حداقل بیا بخون ببینیم چی نوشته و چه گِلی باید به سرمون بگیریم.
پیرزن اما انگار که غم و استرس ساعتهای قبل حسابی خسته ش کرده و انرژی محدود روزانه شو گرفته که میره میشینه گوشه تخت و همه چیزو به عهده ی خودم میزاره.
چاره ای برام نمیمونه: 
با زنگ دوم یا سومه که صدای همواره خندانِ مونیکا راهشو از سیمهای ناموجودِ گوشی موبایل به گوش من، باز میکنه و بدون اینکه خودمو معطلِ مقدمه چینی ای بکنم، ازش کمک میخوام برای پرینت گرفتن.
کمی تاملشو رو اونقدری نمیگیرم تا خودش دهان باز کنه به پرسیدن که: مگه درست شد؟ و من اینبار چونان که فاتحی بزرگ با شادی بگم: آره و اون پشت بندش بپرسه چطور و اینبار اما من پاسخی نداشته باشم برای دادن جز: نمیدونم، یک بار دیگه امتحان کردم و اینبار شد.
مونیکا اما خدارو شکر پاپی نمیشه بیشتر  که خوب حالا من چجوری با این زبانی که ندارم براش توضیح بدم از چند و چونِ اتفاقات پیچیده در هزار حکمتی که در فیزیک و شیمیِ من افتاده و نتیجه ش شده اینی که الان میبینه
کلمات رو به هر جون کندنی که هست براش میخونم و اون هر بار کلیدی رو میگه که فشار بدم و نهایتا صدای دلنشینِ سریدنِ کاغذه به حفره ی دهان پرینتر و بعدم سیاه کردنش و پس دادنش که غریوِ شادی من و پیرزن و مونیکا رو باعث میشه و تشکر های پیاپی و مدالهای افتخاری لفظی که بر سینه ی این جنگاور کوبیده میشن، چیزی شبیه حسِ ملقب شدن به لقبِ عظمیِ شوالیه در قرون وسطی!!!
تمام این داستان عریض و طویل رو گفتم که بگم: من که نمیدونم اون خواستنه چجوری و دقیقا طیِ چه پروسه ای اتفاق می افته؛ که اگه میدونستم حتما مثلا میخواستم که یه عالمه پول داشته باشم بجای خوندن این دکترا و هر روزه دیدن چهره ی کریه مکس، یا در حداقل ترین حالت، یه کم ریزالت میطلبیدم برای پروژه م. ولی حالا شما اگه راه و رسمِ اینجور خواستنارو که بی برو برگرد منجر به ریزالت!!! میشن رو بلد بودین، چیزارو و آدمهارو اینجوری بخواین لطفا.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اخبار فرهنگی اِنتهایِ خیال