محل تبلیغات شما


بعد از خودم، شما باید منو ببخشید برای اینهمه پراکنده گویی و هردَم بیل بودن و هردم بیل نوشتن و بالاخص هر دم بیل زندگی کردن که این آخری رو دیگه هم شما و هم من باید بخاطرش خودِ خدارو ببخشیم با این برنامه ریزیش که انگار ساعتش چند دهه ای از زمان درست و مناسب برای افتادن اتفاقات؛ عقبتره و همینه که من تمام آرزوهامو کمی!!! دیر دریافت میکنم همیشه، وقتیکه دیگه شور و شوقم رو برای اونها از دست داده م.
بعد این مقدمه ای که گفتم یا بهتره بگم نوشتم، شاید که توجیه کنه نصفه نیمه نوشتن هامو، میخوام از اون شبی بگم که حسِ خداوندِ گاهِ بیگ بنگ رو داشتم.
اون شب که خودم و گوشیم خسته از یک روزِ بلندددددد کاری رسیده بودیم اتاق و من پخشِ تختم شده بودم و گوشیمم همین کنار بالشم جا خوش کرده بود تا کِی من انقدری حال داشته باشم که سیم شارژر رو از کنار تخت بکشم و بزنمش به شارژ که منِ این روزها چنان کار میکنه بیرون که دیگه تو خونه نایِ چند قدم خدای ناکرده اینورتر اونورتر رفتن از تخت رو نداره و برای همینم تمام چیزهای حیاتی رو جوری جابجا کرده که همگی نزدیک تخت باشن مثلا همین شارژر و میزی که حاوی خوراکی های اولیه و کافیه برای زنده نگه داشتن بمدت حتی چندین روز و به فاصله ی یه دست بلند کردن از تخت جداست و خلاصه کنم که تختم مرکز ثقلِ اتاقمه و بقول خان داییم: بهشتی اگر هست، همینجاست.
خلاصه که خستگی کار خودش رو کرده بود و بیحواسانه با گوشیم کار میکردم و یادِ دلم هم نبود که هر چیزی استهلاکی داره و هزینه ای و هر چقدرم که کسی یا چیزی کم مصرف و کم توقع باشه مثل گوشی من اما بازم بیمصرف نمیشه و بالاخره یه جایی تقِ همه چیز درمیاد و .
زنگ خوردن اسکایپ تصویری گوشیم و پیچیدن صدای دوست در گوشی هم که دیگه اظهر من الشمسه که همون خرده حواسِ باقیمونده مو پرتِ حرف زدن میکنه تا جاییکه خیلی ناخوداگاه چشمم بیفته به مانیتور گوشی و ببینم که بلههههه: ۹ درصد.
موقعیت یه جایی دوپرده اونورتر از قرمز بود و عقل و منطق و تجربه همگی متفق القول بودن که نتیجه ی محتومِ این حادثه چیزی نیست جز خاموش شدنِ بی برو برگردِ گوشی به مدت حداقل یکی دو دقیقه.
آهِ براومده از نهادم فقط به این می ارزه که دوست بپرسه چی شده و من فرصت ادای این جمله رو داشته باشم: شارژم تمومه، گوشیم الان.
حتی فرصت نمیکنم بگم چه اتفاقی در انتظار گوشیمه دقیقا و اسکایپی که قطع میشه.
شماره ها یکی یکی پایین و پایینتر میان، با آهنگی شاید ثابت و شاید هم کمی نزدیکتر شونده و من که حالا خودمو بسانِ مومیایی ها کاملا پتو پیچ کردم تا گرمای لذت بخشش، سوزِ یک شبِ خنک پاییزی رو از تنم بدر کنه، گوشیم رو تکیه میدم به کناره های بلند تخت جوری که من و مانیتور چشم در چشم هم باشیم و خیره میشم به اون اعدادی که فقط کم و کمتر میشن.
کَم کَمک، حس ترس و نگرانی و اضطراب و حتی شاید باورتون نشه، حس گناه اولیه یی که پیش اومده بود با تکرارِ مکررِ این سوال در ذهنم که چرا حواسم نبوده به شارژ و حالا دوست چی و حالا دیگه کو تا شارژ بشه اونقدری که بتونم اسکایپ رو به زور بکشونم بالا و .؛ فروکش میکنه و جاشو لذت پر میکنه؛ لذتی عجیب و ناب؛ همون چیزی که در جستجویِ چیستاییشه که این کلمات تو ذهنم نقش میبنده: خداونگارِ گاهِ بیگ بنگ.
بعد میشینم به تصویر سازیِ ماجرا و سعی میکنم جهانم رو از چشمای همو ببینم.
یه جایی بین ۱۳ تا ۱۵ میلیارد سال پیشه و اون در تختِ خدایی خودش که لابد فقط کمی در نوع چوبِ و جنس و راحتیِ تشک و دَک و پوزِ تاجِ تخت و اینا با تخت من توفیر داره، خوابیده (فرض بر اینه که اونم انقدری تمام روز و حتی پاسی از شب رو مجبور به رتق و فتق امور اونهمه جهانهایِ قبل از خلقتش یا فرشته هاش یا حتی امور شخصیش بوده که شبا خسته به تختش پناه ببره برای ی دراز کشیدن و کش و قوس دادن به خودش).
از همونجام مشغول رصد کردن و بررسی مرزهای بی نهایت مایملکشه که ناخوداگاه متوجه چیزی میشه که حس خوب ِ لحظات قبلیش رو بکلی از بین میبره: بنظر میرسه بیش از حدِ مجاز کائنات چپانده توی اون فضای به کوچیکی یک اتم و حالا چیزی در حال تغییره، 
اونم یک تغییر بزرگ، 
اونم خیلی سریع، 
به سرعتِ یک آن؛ 
همین آن.
فرصتی برای هیچ عکس العملی نیست دیگه، البته میدونم که هنوز زمان وجود نداشت اون موقعی که ازش حرف میزنیم و اما لابد همون موقع هم فرصت یه مفهومی داشته ، حالا هرچند متفاوت با مفهومی که ما میشناسیم.
اونقدر همه چیز سریع اتفاق می افته که مجبور میشه حسِ ناخوشایندش از اتفاقی که در حال افتادنه و هیچی هم جلودارش نیست و پیامدهایی که نمیدونم میدونست یا نمیدونست که داره و اما داشت، رو به یک حال خوشِ ناشی از پذیرشِ مطلق، تغییر بده تا بعدش درست به مانند منِ بین ۱۳ تا ۱۵ میلیارد سال بعد، با لذت چشم بدوزه به لحظه ی پایان.
شماره ها پایین و پایینتر میومدن و من بیشتر و بیشتر با زئوسِ سالیانِ پیش همزاد پنداری میکردم.
گرانشِ کائناتِ محسور شده در اون فینقیل اتم، مدام شدید و شدیدتر میشد و اون بیشتر و بیشتر منِ سالیان بعد از اون اتم ناشی شونده رو درک میکرد.
من نمیدونم اخه مگه چند تا شماره راهه از اون ۹ ی که بود تا صفری که من چشم به راهش بودم که اونهمه زمان کش اومده بود، انگاری بین هر شماره تا شماره بعدی هزاران نه گانه بود.
بدا بحال اون که اون موقع ها زمان و مکانش صفر بود و مثلا بعدها تو دفترچه ی خاطراتش نمیتونست بنویسه: زمان خیلی کش اومده بود!!!
خلاصه که هی هردومون خودمونو محکمتر میپیچیدیم لای پتو انگار که قرار باشه این پتو مارو از عواقب شوم لحظه ی اتفاق حفظ بکنه.
لحظه ی اتفاق اما در حال رسیدن بود و ما چشم انتظارانش.
مانیتور گوشی که عدد دو رو نشون میده؛
 تراکم که به حد اعلای خودش میرسه؛

 من و زئوس، نفسهامونو حبس میکنیم.
چیزی در خونمون ریخته میشه، هورمونی یا که کموکاینی یا که هرچیزی که نشان از یک لذت پیچیده در ترس و ناآگاهی داره؛ 
نااگاهی ای که از تاریکی میاد؛ 
تاریکی ای که در پسِ هر اتفاقِ ناگهانی پنهانه.
دیگه حتی بستنِ چمهامونو ولو به منظور پلک زدن بر خودمون روا نمیدونیم و با حدقه هایی از حدِ معمول گشادتر به :  من؛ مانیتور گوشی و زئوس؛ تمام کائناتِ در هسته ی یک اتم محصور شده ش، خیره شده یم.
ی و رها شده گی اون لحظه رو شاید فقط من و زئوس میدونیم که از چه جنسی بود، همون لحظه که پایان ترین لحظه ست، همون اتفاق ترین اتفاق.
حالا دیگه وقتشه که عدد یک همراه با نور صفحه و همه چیز ناپدید بشه و جاشو تاریکی بگیره.

حالا دیگه وقتشه که انفجار صورت بگیره و تمام اونهمه تراکم در تمام اونهمه فضای صفر آزاد بشه و زمان و مکان رو از اونهمه صفر بودن، معنا و مفهومی جدید ببخشه.
و بالاخره اتفاق می افته.
به نحوی متفاوت از اون چیزی که ما یا حداقل من، انتظار داشتم اما.
 زئوس شاید که میدونست.
عدد یک بدون منجر شدن به تاریکی به دو تغییر کرد و نور و حیات به گوشی من برگشت. و بعد از اون با همون سرعتی که رو به زوال بودن، اعداد دوباره شروع کردن به بالا رفتن.
زئوس هم حتما چشمهاش پر از نور شده بود، پر از حرارت( البته اگر فرض رو بر این بزاریم که اَبَر بدنِ خداییش تاب تحمل ده میلیارد کلوین لحظه ی صفر رو داشته بوده و ذوب که هیچی، تبخیر نشده بوده!!!).
من و زئوس هردو شاد بودیم، هردو آروم بودیم و هر دو تحت تاثیرِ همون هورمون یا کموکاین بینظیری که تو خونمون رها شده بود در لحظه ی قبل از پایان، سرخوشانه، حضور جهانی نو، پر از نور و حرارت رو به جشن نشسته بودیم.
پی نوشت اینکه: هیچوقتتتتتتِ هیچوقت تو زندگیتون بیولوژی سلولی و مولکولی رو به عنوان رشته تحصیلیتون انتخاب نکنین، اگه نشد و نفهمیدین و دستتون در رفت و اینکارو کردین به هر حال، توصیه بعدیم اینه که در سن سی و اندی سالگی نرین یه کشور خارجی دکترا بخونین، اگرم این خبط رو کردین حداقل سعی کنین آلمان نباشه اون کشور خارجی ، اگه بازم گوش نکردین به توصیه هام و یا لجبازیتون گرفته بود و اومدین، برای انتخاب آزمایشگاهتون دقت کنین حداقل که مکس نداشته باشه اقلکن.
از این مرحله اما اگر که گذر کردین، دیگه کاریه که شده؛ اونوقت شمام به درجه ای از عرفان!!!! میرسین که میشینین این شکلی مثل من چشم به مونیتورِ خاموش شونده گوشیتون میدوزین و داستان زئوس مینویسین.

نمایشگاه اروپا پارک

من و آن روزِ داغ تابستانی...

خداوندگارِ گاهِ بیگ بنگ...

رو ,اون ,ی ,یک ,هم ,لحظه ,از اون ,رو به ,لحظه ی ,بود و ,و من

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

علمی و کاربردی