محل تبلیغات شما


تو همون گرماست دقیقا که هلموت منو گیر میندازه با پیشنهادِ رفتن به یه جایی که اسمشو نمیبره و منم نمیپرسم و منطق اما حکم میکنه کتابفروشی باشه چرا که هدف رو دیدن چند تا دیکشنری عنوان میکنه!!! من هنوز با این روحیه خیلی جدی گیرنده ی همه چیز و همه کارِ آلمانیها کنار نیومدم راستش و ترجیح میدم مثل همون ایرانِ خودمون، کل جهان و مافیهارو به مسخره و شوخی بگیریم، حداقل مزیت اون طرز فکرِ ایرانی اینه که مجبور نیستی تو این جهنمِ کپی برابر اصل اون یکی جهنم اصلی، پاشی بری برای دیدنِ
کتابی که حتی رمان هم نیست که دلت ممکن باشه بکشه برای رفتن، بلکه دیکشنریه!!!
فرار اما غیرممکنه که هلموت چند وقتی هست از این کتاب و انقلابی که میتونه در یادگیری زبان آلمانی من به پا کنه، یاد میکنه.
چاره ی ناچار رو در پذیرش میبینم و حتی انتخاب زمانش رو هم به خودش وا گذار میکنم با اقرار به این مهم که: امروز قرار نیست اکسپریمنت خاصی انجام بدم، بلکه چند ساعتی کار کامپیوتری دارم، هر موقع خواستی بگو تا بریم.
به شنیدن ساعت چهار!!! اما برق از سرم میپره که امروز همون چهارشنبه موعودیه که قراره دمای هوا به بیشترین حد خودش توی این هفته ی جاری برسه یعنی ۳۸ درجه و اگه در نظر بگیریم که ساعت چهار تو محدوده ی ظهریجات میگنجه هنوز و تا مفهوم عصر، راهِ بسیار داره، میبینیم که پُر بیراه نبود اون همع سرگشتگیِ من تو اون لحظه و من من کردنم به: نمیدونم، حالا ببینیم چی میشه، اگه کارم تموم شده بود، باشه.
خودمم میدونم که با المانی جماعت قرار اگه گذاشتی دیگه به این راحتی ها کنسل کردن نتوان و اما همچنان امیدوارانه، در تمام اون چند ساعت باقیمانده تا چهار، مغزم در حال سرچ برای راههای محتملِ فراره.
طبق معمولِ تخمینهای کشکی من، کارهام باز اونقدری کِش میان که رسیدن به قرارِ گذاشته شده ناممکن بنظر برسه و همینه که تو یکی از هزاران بارِ بالا پایین کردن پله های آفیس تا آزمایشگاه، میرم کله مو از لای درِ یه ذره باز میکنم تو اتاق هلموت و با ناله ای که دلشو به رحم بیاره میگم هلموت، من به وقت بیشتری نیاز دارم و در همون حال هم نان استاپ ادامه میدم: البته اگه عجله داری و میخوای بری خونه، میتونیم برنامه مونو بزاریم برای یه روز دیگه و تنها زمانیکه برای نفس کشیدن، فرجه ای به خودم و حنجره م میدمه که صدای هلموتو میشنوم به: نه، مشکلی نیست اگه تا ۵ هم اماده باشی، صبر میکنم برات.
"ای خدا اینا دیگه کی ان" مو دیگه تو دلم میگم و اون نمیشنوه تا بدونه که جوابی که میخواستم بشنوم فقط موکول کردن کل این برنامه ی ناخواسته و ناشناخته به روزی دیگه بوده، روزی که به این گرمی نباشه حداقل.
پا تند میکنم به رفتن و تموم کردن کارهای همواره ناتمومم. 
 نیم ساعت از چهار که می گذره، تلفن آفیس زنگ میخوره و من اما طبق معمول همیشه که با گفتنِ: "کسی با من کار نداره که" تو دلم، تلاشی برای برداشتنش از خودم نشون نمیدم، سرم رو بیشتر در پشته یِ کاغذها و مدارکی که روی میزم تلنبار کرده م و دارم دسته بندی و مرتبشون میکنم، فرو میبرم تا صدای زنگ نابهنجار و تمام نشونده تلفن کمتر آزارم بده.
هنوز تمرکزِ از دست رفته با شروع اون زنگ تلفن، رو کاملا باز نیافته م که اینبار به صدای هانا که صداشو گرفته سرش تا منو متوجه ی خودش کنه سر برمیدارم، همراه با تعجب که هان، چیه؟
هانا که به تلفن توی دستش اشاره میکنه فقط یه کلمه میگه و من تا آخر ماجرا رو از بر میخونم: هلموت!!!
عذرخواستنم قبل از سلامه و اما هلموت با همون خوشرویی و آرامش همیشگی که فقط چند باری در طول این بیشتر از دو سالی که اینجام، شاهد بهم خوردنش بوده م!!!، سوال مورد انتظارمو مطرح میکنه: کی حاضری که بریم؟ دیگه خیلی بیشتر دیر شده از اینکه بخوام بگم بزاریم یه روز دیگه و انگار امروز و اینجا، این بیرون رفتن زیر این آفتاب که یادش رفته اینجا روی خط استوا نیست و نباید انقدر مستقیم و بی زاویه بتابه!!! ناگزیره.
:هلموت میشه ۵ بریم؟ من هنوزم کارم تموم نشده، در واقع باکتریهام تو انکوباتورن و باید ترنسفرمشون کنم، منظورم اینه که نمیتونم موکول کنم به فردا، متوجه میشی که؟
: اکی، پس ۵ منتظرتم.
و از اون به بعدشو من مثل اسفندِ رو آتیش در حال جستن و دویدنم بلکه حداقل خیلی بدقول نشم پیش هلموت.
و اونقدری تند تند ترنسفرم میکنم و میزمو جمع و جور میکنم و مدارکمو به زور تو کمد کوچیکی که مخصوص خودمون داریم، جا میدم و هزار و یک کار کوچیک دیگه رو هم مابینش به سرانجام میرسونم که نهایتا فقط دو دقیقه از اونچه که تخمین زده بودم بیشتر گذشته که من دم در اتاق آی تی وایسادم
و اینبار هلموته که معذرت میخواد برای دو دقیقه ای که قراره منو معطل کنه!!!
نهایتا اما راه میوفتیم سمت کتابفروشی والتاری که من کتابهای زبان کورسم رو هم از اونجا خریده بودم و تقریبا معروفترین کتابفروشی دانشگاهی این شهره.
تو کتابفروشی و در حال زیر و رو کردن کتابهای آموزش آلمانی و دیکشنری هایی از زبانهای مختلف ولی همگی با دایرکشنِ مشترک "به آلمانی"!!! و کتابهای کلمات هم معنی و حتی متضاد آلمانی که در واقع پیشنهاد اصلی هلموته برای خریدن، تازه تازه متوجه میشم قصد اصلی این سفر کوتاهِ از دانشگاه به والتاری رو‌

" میخواستم یه هدیه برات بگیرم و چون نمیدونستم چی دوست داری و چی خوشحالت میکنه و یا بهتر بگم؛ چی ممکنه لازم داشته باشی الان، با توجه به تلاشت برای یادگرفتن زبان آلمانی، یه کتاب یا نرم افزار کمک آموزشی بنظرم بهترین گزینه رسید."
این هلموته که این کلمات رو با طمانینه بیان میکنه و این منم که با دهان باز بهشون گوش میدم!!!
اقرار میکنم که فقط مختص اینجا نیست و من همیشه خوب نبوده م در نشان دادن ری اکشن های ناگهانی به حوادث ناگهانی و دقیقا برای همینه که باز اون حسِ هدیه نپذیرندگیِ وحشیِ من رو میاد و در حالیکه سعی میکنم تمام شرایط و ضوابط نایس بودن رو تا حد ممکن و حتی بیشتر از اون رعایت کنم اما لب میزنم:
مرسی ولی اصلا لازم نیست هلموت، همینکه باهام اومدی و کتابارو نشونم دادی، کمک کننده بود چون اگه به خودم بود، وقت نمیزاشتم برای رفتن و زیر و رو کردن کتابها.
برمیگرده به خیلی سالهای پیش.
همین حس بدِ ناتوانی در پذیرش هدیه، که در منه رو میگم.
همون سالهای دوری که از بدِ حادثه نه کتاب روانشناسی کودکی وجود داشت و نه حساسیتی هم روی این قضیه.
و هیچکس هم نبود که به مادر پدرها یاداوری کنه که مشکلات پنهان و آشکار خودشون رو در قالب سرزنش ها و تحقیرها بخورد بچه هاشون ندن تا بشه الگوی رفتاریِ بقیه و باقیِ عمرشون.
از بدتر حادثه، من هم زاده ی همون دورانم و این یکی از همون دو اشتباهیه که سخت میتونم ببخشم خودمو برای ارتکابشون: پا بدنیا گذاشتن در زمانی اشتباه، همچنانکه مکانی اشتباه.
تو یکی از همون روزای اشتباه اندر اشتباه کودکی هامم بود که دلم مثل همین حالاها که یکهو گیر میکنه یه جایی، گیر کرد لای تار و پود رنگارنگ یه بلوزِ زمستونی که یکی از دوستان خریده بود!!!از خدا که نمیدونم پنهون موند یا نه ولی از شما پنهون نمیکنم که خیلی دوسش داشتم و حتی فراتر از اون دلم میخواست که یدونه ازش داشته باشم و اما با فاکتور گرفتن از این بخش دوم حقیقت، فقط قسمت اولش رو به همون دوست گفتم:
چه لباس قشنگی.
و اونم از سر مهربانی احتمالا، رفت و یه دونه عین همونو خرید و کادوپیچش کرد و اورد داد دستم و جملاتی هم گفت که خوب مشخصا بعد اینهمه سال، انتظار زیادیه که بیادم مونده باشه ولی چیزی در همین محدوده ها باید بوده باشه:
چون دیدم دوست داشتی، یه دونه هم برای تو گرفتم.
 به همین سادگی و واقعا به همیننننننننن سادگی
برای مامان من اما به شکل دیگه ای برگزار شد همه چیز، به یه شکل خیلی پیچیده تر و غامض تر متاسفانه.و من هم بی تاثیر نموندم نهایتا.
تمام حرفش هم این بود: چرا کاری کردی که مردم دلشون برات بسوزه و بهت هدیه بدن؟ چرا اجازه داده ی که باهات مثل یه فقیر که از پس زندگی خودش برنمیاد رفتار کنن؟
و من هیچکدوم از این کارا رو که بهش محکوم شدم رو انجام نداده بودم.
تنها کاری که کرده بودم و تمام گناهم همین دو کلمه بود: "چقدر قشنگه".
یادم نیست که اجازه ی پوشیدن اون لباس رو نداشتم یا خودم دیگه هیچوقت رغبت نکردم تا از کمد درش بیارم و دست از آستینش بدر کنم، فقط اونقدری میدونم که رنگ و وارنگ طرحهای بهم تابیده ی اون بافتنی، هنوز که هنوزه، بعد چیزی حدود ۲۰ و اندی سال که از اون روز و روزها میگذره، تو ذهن من حسی توامان از لذت و نفرت خلق میکنه.
از همون به بعدش هم بود که
میدیدم آدما بهم هدیه میدن و هدیه دریافت میکنن از هم و این فقط خوشحالشون میکنه و اما من این توان رو بنوعی از دست داده بودم و هدیه ها رو بسته هایی از تحقیر و توهین میدیدم، پیچیده شده در زرورق و روبان.
شاید گاهگاهی به حکم انسان بودنم و در اجتماع زندگی کردنم هدیه ای میگرفتم و اما حسم همواره همون بود که بود: حس ارتکاب گناهی یا که اشتباهی.
سالهای گذشت تا روزهایی بیان که از اون خاطره ی کودکی با نزدیکانی از جنس دوست یا خواهر صحبت کنم و اونا بالاتفاق، تشویقم کنن به کاری مستمر و جدی برای
ترمیم و اصلاح این حسِ نابجا و اما به این راحتی ها نیست یک باور سی و اندی ساله رو تغییر دادن و همینه که هنوز هم اولین ری اکشنِ ناگزیرِ من در رویارویی با هرگونه موقعیتی که ردپایی از هدیه تو خودش داشته باشه، همین انکارِ وحشیانه ایه که بنوعی مکانیسم دفاعی من در مقابل تحقیرِ فرضی موجود در پسِ اون هدیه ست‌.
معادل کلمه ی هدیه که از زبان هلموت جاری و ساری میشه، باز تمام اون تلاشهای نصفه نیمه ی من برای بازگردوندن نرمالیته به خودم، بر بادِ فنا میره و نتیجه ی مقاومتم هم همین انکاری میشه که تلاش میکنم برای به بیشترین میزان ممکن، نایس طور(بقول آقای فهیم عطار) اظهار کردنش.
اصرار ملایم و مودبانه و خیلی مهربانانه ی هلموت هم راه بجایی نمیبره و ختم میشه به اینکه: خوب پس بدون همواره یه هدیه پیش من داری، هر وقت کتابی لازم داشتی میتونی به من بگی تا برات بخرم و بهت هدیه کنم و من باز هم فقط بر غلظت و تعدادِ "دانکه" هام می افزایم تا حداقل نشون بدم که نپذیرفتنم دلیل بر قدر ناشناسی م نیست و اینها مقوله هایی کاملا جدا هستن.
بیرون می یام در اون هوای بس ناجوانمردانه گرم و راه می افتیم؛ من به سمتِ دانشگاه و هلموت به سویِ دوچرخه ش.
تو همون فاصله ی چند میلیمتری من نمیدونم از کجا سر و کله ی اون بستنی فروشی پیدا میشه و انگار که پاهای هلموت رو میخ کرده باشن به زمین، زمینگیرِ اون سرزمین میشه و جوری میگه میشه به یه بستنی مهمونت کنم که من ناچار میشم به مهارِ خودم برای ردِ کامل این پیشنهاد و اما مودیفای میکنمش به: باشه بریم بخوریم اما دوست دارم خودم، برای خودم بپردازم، باشه؟
مهربون بودنش و بسیار ملاحظه کار و مودب بودنشه که قدرت هرگونه مخالفتی رو ازش سلب میکنه و "باشه" ی کمی دلخورانه ای رو میشونه روی لبهاش و اما  هر دومون به سمت فضای کوچیک جلوی پیشخوان مغازه روانه میشیم و من محو اون همه رنگ میشم و درگیر خوندن کلماتی که حالا بعد از یک ترم زبان خوندن، کمی تا قسمتی ازشون سرم به در میاد دیگه.
و البته که هلموت کمر همت بسته به ترجمه ی هرگونا ابهامِ احتمالی ای.
در مقابل سوالش برای تعداد اسکوپها، "آینس"م دم دسته و برای انتخاب طعم هم انگار باهم کاملا هماهنگیم که قبل از اینکه دهن باز کنم به مانگو(انبه)، اون به همون سمت اشاره میکنه و میگه: پیشنهاد من مانگو و سَور کرشه (گیلاس ترش) ست و اما من یکبار با طناب نیمه پاره ی گیلاس ترش تو چاه رفته م و دیگه بدون فریبِ رنگ قرمزِ خوشِ گیلاس ترش رو خوردن، میرم سراغ همون انتخاب ازلی ابدی خودم، همون محبوب رنگ و طعمی که هیچ کجا هیچ چیزی رو بهتر و فراتر از اون به تجربه ننشسته م.
یه دونه اسکوپ زرد رنگم که تو قیف وافِلیِ طرحداری قرار میگیره، کل خستگی اون روز خیلی گرم انگار از تنم بدر میشه و جای خالیشو شادی و هیجان پر میکنه.
همونجا وایمیسیم به خوردن که فریادِ اشتاپ اشتاپ من، دست هلموت رو در نیمه های راهِ دهان باز و زبان اماده ی لیسیدن هلموت متوقف میکنه و با تعجبی قابل توجه، به من چشم میدوزه تا من موبایلمو روشن کنم و با زدن دکمه ی دوربین، خنده رو رو لبهاش بنشونم که: داشت یادمون میرفت ها
ترجیح میدم تلاشی نکنم برای توصیف طعم بهشتیِ اون بستنی براتون و بزارم بمونه یه رازِ مگو تا وقتیکه خودتون بیاین و امتحانش کنین و شما هم به دیگران نگین تا خودشون بیان و .
دست آخرم باز یه نکته ی اخلاقی دارم براتون که چندان مرتبط نیست به این داستان و این روز و اما کاملا مرتبطه به داستانِ هرروزه ی من اینجا: 
اگه قراره بچه ای شبیه مکس بیارین، سر دنیا منت نهاده، نیارین اصلا.
اگه قراره شبیه من باشه، به اون بچه لطف کنین و بازم نیارینش 
ولی اگه فکر کردین میتونین یه موجودی شبیه پریسکا به دنیا هدیه کنین، خودتون و اون بچه و کل هستی رو مدیون خودتون کنین و حداقل سالی یه دوقلو  بیارین.

نمایشگاه اروپا پارک

من و آن روزِ داغ تابستانی...

خداوندگارِ گاهِ بیگ بنگ...

رو ,اون ,ی ,هم ,یه ,تو ,و اما ,و من ,از اون ,میکنه و ,که از

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

slhad شرکت سمپاشی نانو فن آوران به بی‌بازگشت