محل تبلیغات شما

 

 

گذر زمان روی همه چیز اثر میزاره حتی اگر اون، چیزی به سخت و سفتیِ استخون باشه، اونم استخون لگن.
به بادی، میشکنه، یا در بهترین حالت، تَرَک برمیداره و صاحبش رو روونه ی دکتر و کلینیک و بیمارستان میکنه و این دقیقا و تحقیقا همون چیزیه که برای صاحبخونه ی دوست داشتنیِ من رخ داده.
یعنی همینجوری داشته مثل تمام روزای دیگه تو خیابون منتهی به خونه تند تند با و به کمکِ واکرش میومده که یهو انگار واکر کمی نافرمانی میکنه و سر به طرفی که نباید و نشاید، میچرخونه و خودش و صاحبش رو پهنِ کفِ همون خیابون میکنه
لابد بعد یکی دو دقیقه که دوباره تاب و توانِ از کنترل خارج شده ش رو بدست اورده، بلند شده و کمی خودش رو تده و واکرِ بیزبون رو هم راست و روهم کرده و مجددا زده به جاده.
خونه که رسیده اما احساس درد داشته و خستگی و بیشتر از همه ی اینا، غصه و نگرانی از اینکه روز به روز داره پیرتر و ناتوان تر میشه و این روند هم لابد بنظرش کمی تصاعدی نموده و همین هم مثل خیلی وقتای دیگه ای که من بوده م و دیده م، اشک رو مهمونِ چشمای برکه ای رنگش کرده.

به هر حال هر چی که بوده و هر چی که شده، از دردش اما کم نشده و رفته رفته و با هر حرکتی بیشتر هم شده تا جاییکه روونه ی دکتر خانوادگی ش کرده و دکتر اما شاید که کمی کم وقت و کم حوصله و کم دقت بوده که نه عکسی گرفته و نه شکی کرده به چیزی و فقط و فقط گفته که کوفتگیه و همونجوری پیرزنِ دردمند رو روونه ی خونه ش کرده.
پیرزن روزهای مدیدی رو با درد سر کرد و هی رفته رفته از قدرت حرکتش و خیابون نوردی های هرروزه ش کم شد و مدام درخواست هاش برای کمک از من بیشتر و بیشتر شد و به همون نسبت و میزان هم، غرغرهای من گوشِ خواهر و دوست رو پر کردن  که من درس دارم و کار دارم و نمیرسم و غیره.
و انقدر کش اومد این وضعیت که آخر یه روز صبح که چشممو باز که نه، نیمه باز کردم و تو همون حالت و از لای نیمه ی باز شده ی چشمم و کمی نور که ازش رد میشد، گوشیمو از رو طاقچه سر دادم به سمت دستم و اینترنتشو وصل کردم، با یه پیام تو واتس اپ غافلگیر شدم. پیام از طرف مونیکا بود و حاوی این مفهوم بود که: مامانم حالش خوب نیست و خیلی درد داره و نمیتونه حرکت کنه و نیاز به کمک داره، میشه بهش کمک کنی لطفا؟
اون نیمه ی تاریک چشمم و ذهنم هم کاملا باز و روشن میشن و سریعا دست و پای هنوز کرختم رو جمع میکنم و در همون حال که دارم تایپ میکنه: 
sure, right now I'll go upstair
میدوم سمت پله ها و میرم بالا تا با این صحنه ی نه چندان دلپذیر روبرو بشم که پیرزن کاملا به هم ریخته و ژولیده،  لبه ی تختش نشسته و ماتم گرفته و آبی های برکه ای رنگش برقِ اشک دارن.
کنارش میشینم و سعی میکنم آروم و در حالیکه پشتش رو نوازش میکنم بپرسم که چی شده و الان به چی نیاز داره که میشنوم: نمیتونم لباسامو عوض کنم. سعی میکنم کمترین حرکت رو به پاهاش و کمرش که منشا و مبدا درده، وارد بیارم    در حین عوض کردن لباسهاش و پوشوندن لباسهایی تمیزتر و بعدم بخوابونمش روی تختش و برم سراغ جمع کردن لباسهایی که حالا هر کدوم گوشه ای افتادن و بردن و انداختنشون توی سبد گوشه ی اتاق.
غمگین تر و ترسیده تر ازونه که پرسش من برای هرگونه کمک احتمالی ای که ازم بربیاد، خوشحال یا حتی آرومش کنه و اما عقربه های از حرکت نایستنده ی ساعت، بیادم میارن که هرچند که انصاف نیست، اما وقتِ رفتنه و موندن بیش از این نتیجه ی محتومش، جا موندن از درس و مشق و مدرسه ست.
پله هارو دوتا یکی میکنم تا به سرعت به اتاقم برسم و لباسامو پوشیده نپوشیده از اتاق بزنم بیرون و بدوم سمت ایستگاه قطار و هزار و یک کاری که تو دانشگاه و بیرون از اون، در انتظارمه.
اونقدر سرم شلوغ میشه که یادم میره اون شب رو اقلکن زودتر برگردم خونه و ببینم که پیرزن نیازی نداشته باشه و زمانی جسم خسته م کلیدو توی در میچرخونه که دیگه خیلی دیروقته و منطقا اون باید خوابیده باشه و اما صدای گفتگویی که از بالای پله ها بگوش میرسه و چراغهایی روشن، همگی دالِ بر اینه که اون تنها نیست و کسی که احتمالا باید دکتر یا پرستاری باشه، مشغول صحبته باهاش.
نمیگم اصلا احساس عذاب وجدان ندارم وقتیکه یه راست میام اتاقمو و پخش تختم میشم،  ولی اونقدری نیست که نتونم از پسش بربیام.
دقایقی بیشتر نگذشته که ونگ ونگ اسم ام اسی حواسم رو از خستگیِ بدنم، پرتِ موبایلم میکنه.
مونیکاست که پیامی داده بدین مضمون: مامانم حالش خوب نیست اصلا، توان هیچگونه حرکتی نداره اصلا، دکتر اومده بالا سرش و آمبولانس هم داره میاد که ببرتش بیمارستان، قراره اونجا بستری بشه برای یه مدت تا ببینیم چی پیش میاد.لازم نیست کاری بکنی، این پیام صرفا جهت اطلاعته.
زهرِ عذاب وجدان اونقدری کاهنده هست که منو علیرغم خیلی خسته بودن، از تختم بکنه و به سمت و سوی پله ها هدایت کنه تا در همون نیمه راه بالا، با مردی بالابلند چونان که مردهای آلمانی هستند، مواجه کنه که لابد دکتره و من شروع کنم به تند و تند پرسیدنِ تمام سوالاتی که تو ذهنمه و نگرانم کرده و اونم با طمانینه و به آرامی جواب بده و بگه که:
بجز دردِ بسیار و قدرتِ تحرکِ تقریبا صفر، مشکل دیگه ای ندارن و برای همینم باید به بیمارستان منتقل بشن و یه مدت بهشون رسیدگی بشه و تحت نظر باشن تا شکستگی ها ترمیم بشن و دوباره به وضعیت سابق برگردن.
تا یادم نرفته باید اضافه کنم( اینو من دارم میگم نه دکتر!!!) بعد یکماه که پیرزن درد کشیده بود و دو دفعه ای پیش دکتر خانوادگیش رفته بود و اون هی گفته بود که چیزی نیست و فقط بهش مسکن های رنگ و وارنگ داده بود، بالاخره یه بار که مونیکا از فرانکفورت اومده بوده میبرتش پیش یه دکتر دیگه و اون خدا پدر آمرزیده یه عکس میگیره از استخوانِ دردمند و کاشف به عمل میاد که بعله!!! استخوان لگن از دو ناحیه در طرفین ترک برداشته بوده و دلیل اون همه درد هم همین بوده و خبری از جوش خوردن هم نیست که نیست، چرا که پیرزن دچار به پوکی استخوان هم هست.
خلاصه که هنوز کلامهای آخر در دهانِ دکتر منعقد نشده بود که صدای گوشخراشِ آمبولانس، گاهِ رفتنِ پیرزن رو متذکر میشد و بعدشم به آنی، مرد و زنی بسیار آلمانی و قوی هیکل در حالیکه صندلیِ به نظر سنگینی رو حمل میکردن، از راه رسیدن و از کنار من و دکتر گذشتن تا به طبقه ی دوم، جاییکه پیرزن لبه ی تختش نشسته بود برسن و جسم لاغر و بی رمق پیرزن رو مثل پرِ کاهی بلند کنن و رو صندلی بزارن و کمربندش رو محکم ببندن و بسانِ سلاطین رو تخت روان بر شانه حملش کنن و تا درون آمبولانس ببرنش.
شما که نبودین و نیستین و اما خدای شما که بود و هست، میدونه که من اون شب چقدر دلم گرفته بود و دلم تنگ شده بود و خونه بنظرم سوت و کور و سرد و تلخ و خالی اومده بود و چقدر که عذاب وجدان رهام نکرده بود و مدام تو سرم کوبیده بود اون همه دیر اومدن ها و زود رفتن هام و سر نزدن ها و غرغر کردن ها و.
دست آخر اما
دلتنگی و دلگیریکه امونمو بریده بود، دست به دامن تلفنم شده بودم و به دوست پیامی داده بودم شاملِ تنها یک ایموجی اشک آلود و اون زنگ زده بود و گفته بود که چی شده و من که اصلا برای  رسیدن به همینجا بود که پیام داده بودم، از سیر تا پیازِ ماجرای رفتن و در واقع بردنِ پیرزن رو براش تعریف کرده بودم و اون هم چونان که ازش انتظار میرفت، تلاش کرده بود برای آروم کردنم به اینکه: خوب میشه و برمیگرده و .
آرومتر که شده بودم، خوابیده بودم اون شب و شبهای دگر هم و روزها اما تا وقتیکه پیرزن تو بیمارستان نزدیک دپارتمان ما، بستری بود، سعی کرده بودم هرزگاهی بهش سر بزنم و میوه یا شیرینی ای براش ببرم و بریم باهم بشینیم تو حیاطِ پاییز زده ی مسحورکننده ی بیمارستان و من از دغدغه هام و گرفتاری هام اونقدری براش بگم که اون درد های خودش رو یادش بره و این دوران اما زیاد نپاییده بود و منتقلش کرده بودن به یه بیمارستان خیلی خیلی دور که آوازه ی خوبی هم نداشت و پیرزن بسیار مقاومت کرده بود در به اونجا نرفتن و اما کاری از پیش نبرده بود در مقابل اصرارهای مونیکا و دکترها که همگی متفق القول بودن به اینکه: اگه نری، خوب شدنی در کار نخواهد بود.
سرانجام با بیمیلیِ بسیار رضایت داده بود و رفته بود و من دیگه ندیده بودمش جز یکبار و دیدار دوباره مون موکول شده بود به وقتیکه اون باز منتقل بشه به یک کلینیک توانبخشی در شهر کوچیکی نزدیک اینجا که سرِ هم رفت و برگشتش با احتسابِ پیاده روی ای نسبتا طولانی که باید از ایستگاه تا کلینیک، درون پارک جنگلی ای زیبا، انجام میگرفت، دو ساعتی بیشتر طول نمی کشید.
اولین بار از این دوباری که زحمتِ رفتن به این محل جدید رو بر خودم هموار کرده م، جایی درست وسط یک شنبه ی گرمِ تابستونی بود.
همون روزی که آفتاب بدون هیچ انحرافی، کاملا راست و مستقیم روی فرقِ سرِ آدمها میتابید، بی هیچ رحم و انصافی حتی.
دیگه بعهده ی قوه ی تصویر و تصور خودتون میزارم: منی که در یافتن آدرس و نویگیشن چنانم که تا ده بار گم نشم، یکبار پیدا نمیشم و آفتابی که انگار به جبرانِ تمام عصر های یخبندان عمر زمین، امروز رو میخواست که سنگ تموم بزاره و با تمام وجود!!! بتابه، بی هیچ کمی یا کاستی ای.
تو اون ظلِ آفتاب، من ۴۰ دقیقه ی تمام رو پیاده مثل کلاف سرگردون هی از این ورِ ایستگاه به اون ور ایستگاه میرم و دور خودم میچرخم و اون گوگل مپِ بیخاصیت هم هی راه سرراستی نشونم نمیده و نهایتا بعد گذشت یه ربعه که من گرمازده و عطشان و سردرد دار و بیحال، خودمو از در ورودیِ کلینیک به داخل پرتاب میکنم و تازه اونجاست که یادم میاد که پیرزن گفته بود هر وقت خواستی بیای قبلش حتما زنگ بزن که تو اتاق باشم چونکه
من همش اینور و اونورم و زیاد تو اتاق بند نمیشم، نکنه که بیای و پیدام نکنی.نگران از اینکه نکنه دیر شده باشه و اگه به هر دلیلی تلفنش رو جواب نده چجوری با این زبان آلمانی ای که بلد نیستم، از این و اون بپرسم و پیداش کنم؛  باهاش تماس میگیرم و خدارو شکر که همون بوقهای اولی ه که صدای همواره گرمش میپیچه تو تلفن و دلم اروم میگیره که مقصد نزدیکه.
اتاقش رو براحتی پیدا میکنم تا یهو بپرم داخل و اونو که هنوز داره موهاشو برای این دیدار شونه میزنه بی هوا در آغوش بگیرم و بی مقدمه بگم که چقدر خونه بی بودنش، خونه نیست یا حداقل اونقدری که باید باشه، نیست.
و اونم جواب بده که موقع هایی که تو نیستی هم همینجوریه برای من.
از حال و احوال درست و حسابی نگذشته هنوز که منو برای دیدن چیزی که هنوز نمیدونم چیه به بالکن میبره و هردوتایی، از اون بالا که به اندازه ی ۴ طبقه بالاست، خیره میشیم به جایی در طبقه ی همکف که تراسی پر از میزها و صندلی هایی سفیده با گروه گروه آدم که هر چندتاییشون یک میز رو تصاحب کرده ن و در حال خوردن کیکی، بستنی ای و یا نوشیدنی ای هستن و همزمان هم حرف زدن و خندیدن و در نهایت لذت بردن از اون بعد از ظهرِ خیلی آفتابی در فضایی که با چترهایی تا حدود زیادی راه بر نفوذ و بروزِ آفتاب بسته ن.
از اون بالا اون تراس خیلی دوست داشتنی و آدمهاش خیلی یله داده و رها به نظر میرسن و ناخوداگاهه تمایلم برای رفتن و نشستن در میونشون و اما اینو بروز نمیدم تا زمانیکه پیرزن لب میزنه به اینکه: دوست داری بریم اینجا بستنی بخوریم؟
اینجاست که میگن کور از خدا چی میخواد اِلا دو چشمِ بینا !!!
طولی نمیکشه تا من و پیرزن و واکرش و اینا همگی تو تراس بدنبال گوشه ای مصون از آفتاب میگردیم و نهایتا هم مجبور میشیم رضایت بدیم به تنها میز خالی مونده که چندان هم از گزند آفتاب در امان نخواهد نگهمان داشت و اما فرود میایم، پس از توافقی دونفره.
بعد کوتاهی نشستن که هیشکی ازمون نمیپرسه خرت به چند، پیرزن میگه پاشو بریم خودمون انتخاب کنیم و همین هم میشه.
من نقش واکر رو بازی میکنم برای پیرزن و میریم داخل کافی شاپ و من باز چسب ویترین رنگارنگ و بنظر خوشمزه ی اونجا میشم.
من محو همون کیک پر از خامه ای هستم که پیرزن ازم در مورد خواستن یا نخواستنش داره میپرسه و من بسختی ازش چشم برمیدارم تا بگم نه!!!
پس بستنی؟ ِ پیرزن رو با بله پاسخ میدم که متعاقبش میشنوم: چه بستنی ای؟ کمیش بخاطر ادبه و بیشتر اما بدلیل بلد نبودن اسم و رسم بستنی ها و ندونستن اینکه حالا اینجا چه بستنی هایی داره و . که میگم: هر چی شما میخورین!!!
و این بزرگترین اشتباهی بود که میشد مرتکب شد!!!
پیرزن شروع میکنه به سفارش دادن و من همینطور سرخوشانه در حال سر چرخوندن و تماشای رنگ و وارنگ های توی ویترینم که یهو گوشم تیز میشه به شنیدن دو کلمه ای که تمام سلولهای مغزم رو به ری اکت کردن وامیداره: 
رام.
زانه.
رام که نوعی مشروب شیرینه، بسیار بهش علاقه دارن و تو آشپزی هاشون به کرات دیده یا شنیده م که ازش استفاده میکنن و زانه هم همون خامه ست که به شکل حال بهم زنی بدون شکر درست و استفاده ش میکنن و خودشون خیلی باهاش حال میکنن و من اما از این هر دو متنفرم.
اولش اما به گوشام اعتماد نمیکنم بسکه بنظرم مسخره و بی مفهوم میاد این ایده که آدم بخواد طعمِ بهشتیِ بستنی های اسکوپیِ بالاتر از خوشمزه ی اینجا رو با چنان طعم های غیرقابل تحملی به ورطه ی نابودی بکشونه و برای همینم هست که با صراحتِ تمام، دریافتم رو با پیرزن به اشتراک میزارم: گفتین زانه و رام؟؟؟؟ لحنم نه که فقط پرسشی که پر از حسِ "اخه چرا؟؟؟" ست و پیرزن که فارغه از غوغای درونِ من، با خونسردی و خوشحالی از این که بالاخره من دو کلمه آلمانی یاد گرفته م میگه: آره.
خجالت و ادب و همه چیزو دیگه میبوسم میزارم کنار که بگم: نهههه، من بدون اینا میخوام، لطفاااا 
همونی که میدونستم میشه: پیرزن دستپاچه و مضطرب از اینکه نکنه نتونه بموقع خانم فروشنده رو بازبداره از تهیه ی دومین بستنی با ترکیبات مذکور، صداشو بلندتر از حد معمول میکنه تا سریعا اعلامِ انصراف کنه برای دومین بستنی و بعد که مطمئن شد، باز برگرده به من برای پرسیدن در مورد علاقه م.
اینبار دیگه تکلیفم با خودم بسیار روشنه: بستنی میوه ای خالص!!! بدون هیچ چیز دیگه ای.
و پیرزن میشه رابط من و فروشنده برای انتقال همین چند تا کلمه ی خیلی روشن میشه.
طولی نمیکشه که من و پیرزن دوباره روی صندلی هامون مستقر میشیم و یه جایی وسط دردل دلای منه که همین تصویری که میبینین جلومون رقم میخوره تا لذت بستنی میوه ای سردی رو تو یه روزِ خیلی تابستونی به کاممون بنشونه.

نمایشگاه اروپا پارک

من و آن روزِ داغ تابستانی...

خداوندگارِ گاهِ بیگ بنگ...

رو ,ی ,پیرزن ,اون ,هم ,ای ,بود و ,و من ,که پیرزن ,و اما ,و اون

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها