محل تبلیغات شما


ماجرا برمیگرده به روزها و روزها پیش، چیزی در حدود دو ماه پیش.
روزهای علم در پیش بودن و به همین مناسبت، دپارتمان ما هم قرار بود غرفه ای بگیره و تعدادی از بچه هارو که اینبار نام من هم در میونشون به چشم میخورد، اعزام کنه برای حضور در اون غرفه و یاد دادن آناتومی به بچه های خردسال و گاها هم کمی بزرگتر و بزرگترتر از خردسال.
یعنی به این شکل بود که دو سال گذشته رو خود استفان به همراهِ پریسکا و مکس و دزیره و کنستانتین رفته بودن و نه کسی اصلا منو داخل در آدمیزاد دونسته بود که بگه تو هم میخوای بری یا نه و نه خودم هم حتی رغبتی کرده بودم برای پیگیری و رفتن و .رفته بودن و بر که گشته بودن، کلی تعریف کرده بودن از خوشی هایی که اونجا نصیبشون شده بود و من اما تنها دلخوشیم از این روزها، همون نبودنشون بود و تنها موندنم تو ازمایشگاه و تو محیط اروم و ساکتش کار و یا استراحت کردن.
امسال اما تنها توفیرش در این بود شاید که اولین روز غرفه افتاده بود دقیقا در یکی از روزهای بسیار شلوغ تدریس در خود دپارتمان و این به مفهوم ساده تر اینجوری میشد که یعنی: استفان و مکس و پریسکا شدیدا درگیر تدریس بودن و نه اینکه نخوان ولی نمیتونستن که ول کنن و برن و هیچ کس دیگه ای هم داوطلب نشده بود برای رفتن و استفان حسابی مونده بود لای منگنه و برای همینم یادش به من افتاده بود.
یعنی داستان زندگی من اصولا اینجوریه که همیشه من نیستم نیستم مگر اینکه کسی کارش بهم بیفته یا حوصله ش سر بره یا شرایطی مشابه که یهو یادش به من بیفته و استفان هم از این قائده کلی مستثنی نبوده و نیست.
خلاصه، استفان که یهو من به خاطرش خطور کرده بودم، رو کرده بود به من و گفته بود که میخوای بری برای اداره ی غرفه؟ من که هیچگونه امادگی قبلی ای برای شنیدن همچین پیشنهادی نداشتم، یهو شوکه شده بودم و من من کنان گفته بودم، بهش فکر میکنم و بعدا تصمیمم رو بهتون اطلاع میدم.
دروغ گفته بودم ولی.
هیچ قصدی برای فکر کردن حتی بهش نداشتم.
بسکه استفان و مکس همیشه تو سرم زده ن که تو هیچ کاری نمیتونی بکنی و بسکه از من موجودی فاقد و عاری از هرگونه اثاری از اعتماد به نفس ساخته ن ، من نه نیازی به فکر کردن داشتم و نه احتیاجی به خبر دادن.قرار نبود که برم و همون جواب مثبت ندادن، خودش نشونه ی جواب منفی بود.
روزها میومدن و میرفتن و من دیگه این موضوع رونده شده بود به یه جایی در پسا فضاهای ذهنم که هیچ ردی ازش در هزار و یک فکر روزانه م نبود.
تا اینکه در یک روز خیلی عادی و معمولی، همونجور که تو ازمایشگاه با پریسکا مشغول انجام کاری بودیم، خیلی ناگهانی برگشته بود و از تصمیمم پرسیده بود.
جا خورده بودم و اما از اونجایی که پریسکا اونقدری برام عزیز و نازنین هست که سعی کنم بهش دروغ نگم ( یا کمتر بگم حداقل( باور کنین لحظه هابی هست که نمیشه صادق بود با این جماعت آلمانی، بسکه فرهنگشون و شرایطشون متفاوته))، اروم لب زده بودم به اینکه: میدونی پریسکا، مساله اینه که من اناتومی بلد نیستم اصلا، آلمانی هم که بلد نیستم متاسفانه و برای همین نه توان حرف زدن با آدمارو دارم و نه توان یاددادن چیزی به بچه هارو، پس جوابم منفیه.
وقتی میگم پریسکا تومنی صد هزار با بقیه ادمای دور و برم فرق داره بخاطر همین لحظه هاست و لحظه هایی مشابه که در کمال آرامش و به دور از هر گونه شتاب زده گی و کوبیدنت و له کردنت و حس تحقیر بهت دادن بخاطر ضعف ها و ترسهات، فقط ترغیبت میکنه و تشویقت،  به پیش رفتن و به بالا رفتن و به یاد گرفتن و از همه مهمتر به کمرنگ تر کردن ترسهات.
: ولی بچه ها به آناتومی پیچیده ای نیاز ندارن، بیشتر کنجکاون که در مورد قلب بدونن و مغز و بچه های نوجوونتر هم بیشتر به دونستن از اندامهای جنسیِ جنسِ مخالف علاقه مندن(اینو با لحن طنز گونه ای که مختص خودشه ایراد میکنه) و در مورد مشکل زبان هم
میتونیم طوری جور کنیم که تو بیشتر با نوجوونها صحبت کنی که خوب تو مدرسه انگلیسی یاد گرفته ن و بچه های خیلی کوچیک و یا افراد مسن رو بسپاری به من یا مکس یا هر موجود المانیِ دیگه ای که اونجا بود.
هنوز با کلی ناباوری همراهه پرسیدنم که یعنی فکر میکنی من میتونم بیام؟  و جواب اون مثل همیشه، آروم، ملایم، بی زور و اجبار ولی جهت دار، اونم در جهت ارتقا و اعتماد به نفس من: من فکر میکنم که اگه بخوای، از پسش برمیای و این وسط یه چیزای جدیدی یاد میگیری و کلی هم فان و خوشگذرونیه چون بهمون بلیط رایگان ورود به اروپاپارک میدن و وچر غذا تو پارک و خود نمایشگاه و غرفه های دیگه هم دیدنشون خالی از لطف نیست البته.
نه که وسوسه ی پارک و وچر غذا و نمایشگاهِ که منو دچار شکِ پذیرفتن میکنه که نه تصوری از اینها همه دارم و نه خیلی آدم اهلِ فان و خوشگذرونیم که شنیدن این کلمات هواییم بکنه، بلکه صرفا به یه دلیله که شل میشم و وامیدم به جولان این فکر جدید الاظهور:
 که منم امسال میرم!!!!
و اون دلیل فقط و فقط تجربه ی یه چالش جدید و بزرگه برای ذهنم که گاهی نیاز به شوک داره برای بیدار شدن و فعال شدن، بعد از مدتی عادت به شرایط قبلی.
چند روزی بیشتر زمان نمونده و تو همون چند روزه که دو باری که میدونم و مطمئنم که استفان تو دپارتمان نیست که باز سر یه چیزی که نمیدونم چیه بهم گیر بده، میرم و کلید اتاق دمو رو از کیمبرلی که مسئول بخش اماده سازی اجساد و تشریحِ دانشجوهاست یا از هلموت، آیتی مَن مهربون و همواره حامی، میگیرم و میرم میشینم به کار کردن با ماکت ها و سرچ کردن بخشهای مختلف اندامها به انگلیسی و یاداوری این مفاهیم اولیه ای که انگار هزاران سال گذشته از اون زمانی که به گوشم خورده ن و حالا فقط ردِ بیرنگی ازشون در خاطرمه.
و اون وسط هم هی فحش میدم به سر تا پای نظام آموزشی کشورمون که نکرده ن حداقل چهار تا اندامو با اسم انگلیسیش یادمون بدن که اینجوری بلانسبت مثل چی تو گِل نمونیم برای ساده ترین و بنیادی ترین مفاهیم زیست شناسی.
بالاخره روز و روزهای قبلش میرسه و یه روز استفان معارفه میزاره برای ذکر نکات مهم و ضروری و بیان محل دقیق غرفه و البته رونمایی از اناتوماج تیبل که همون میز دیجیتال تشریحه، حاوی یک پیکر زن و یک پیکر مرد با تمام جزییات اناتومیکال یک پیکر انسانی و قابلیت های حذف و اضافه ی سیستم های مختلف خونی و لنفی و عصبی و ماهیچه ای و استخوانی و .
پاک از یاد دلم رفته بود که بگم: یه بار که از استفان درخواست استفاده از ماکت هارو کرده بودم، گفته بود باشه اما نه اناتوماج تیبل و این بهم حس خیلی بدی داده بود، چیزی تو مایه های اینکه بترسی از اینکه مثلا بچه ی بی تربیت همسایه به اسباب بازیِ شیک و گرون قیمتِ بچه ی خوب و دوست داشتنی خودت(پریسکا و مکس، البته که حق استفاده و کار با تیبل رو داشتن!!!) دست بزنه و برای همینم، یه مشت اسباب بازی قدیمی و کم اهمیت بریزی جلوش و بگی همینه، تمام اونچه که تو میتونی دست بزنی.
و خوشم میاد که دستِ روزگار بدجور با آدما و خواسته ها و جهت گیری هاشون منافات داره گاهی و این هم یکی از همون بارهاست و نشون به اون نشون که یه وقتی میاد که میزِ عزیز و نور چشمی استفان میوفته دست من و کیمبرلی به تنهایی تا تمام کلید و پریزهاشو که شاید حتی بعضیهاشونو استفان هم تابحال لمس نکرده، ما امتحان و دستکاری کنیم که البته هم بی علت نیست و میرسم به دلیلش بعدترها.
برای اولین روز اما هر چی که بیشتر تلاش میکنه، کمتر داوطلبی پیدا میکنه استفان و تهش فقط منم و کیمبرلی که گسیل میشیم به سمت و سویِ نمایشگاه و همون روزه که دوستی ملایم و لذت بخشی شکل میگیره بین من و این دخترِ آفریقاییِ آلمانی تبار با یک سبد موهای فرفری سیاه به سبک و سیاقِ دیگر افریقایی ها.
اما از میز بگم براتون که چی میشه و به چه روزی درمیاد.
همون روز معارفه که استفان روکشِ میز رو بعد از روزها و روزها، با احتیاط کنار میزنه و سعی میکنه روشنش کنه، میز اما روشن نمیشه که نمیشه. 
مکس و استفان هر کاری از دستشون برمیاد انجام میدن و ولی دریغ از یک قطره زندگی که در رگهای این میز جریان داشته باشه.
ناگفته مشخصه که گزینه ی بعدی کمک گرفتن از هلموت و آلبرته و اما اونها هم راه بجایی نمیبرن و میز همچنان در تاریکی بی پایانی به سر میبره و این آثار نگرانی رو بیش از پیش بر سیمای استفان مینشونه.
کم کم همه ناامید میشیم و متفرق که یکهو نور و به همراهش زندگی به میز برمیگرده و مارو برمیگردونه به دور میز و همونجاست که استفان وظیفه ی توضیح در مورد نحوه ی کار با میز رو بر دوش مکس گذاشته و خودش ناپدید میشه.
عصرترهای همون روزه که میز رو لای هزار و یک لایه باندپیچی میکنن و پیش از رسیدن من و کیمبرلی به محل نمایشگاه که در نزدیکی اروپاپارکه، میفرستن اونجا تا فردا صبحش حدودای ساعت نه، کیمبرلی اونو تحویل بگیره و ببینه که ای دل غافل که باز میز روشن نمیشه!!!
من که اومده بودم با کیمبو(نام مخففی که خودش برای خودش انتخاب کرده)یی مواجه شده بودم که کاسه ی چکنم چکنم دستش گرفته بود و چاره ی ناچار رو در زنگ زدن به هلموت میدید و اما حتی اون تماس و تمام دل و روده ای که به فرمان هلموت از میز ریخته شد بیرون هم حتی نتونست، علائم حیاتی رو به میز بازگردونه.
درهای زیرین میز باز شده بود و پیچ و مهره ها رو زمین بود و میز انگار که سرزمین خاموشان.
یکهو فکری به ذهنم رسید، از اون دسته فکرهایی که معمولا هم به ذهنم خطور نمیکنن بسکه ذهنم شلوغه و در هم برهم و پر از هزار و یک هراس و اما اینجا و اینبار خطور میکنه.
دسترسی به کامپیوتر اصلی ای که زیر میز جاساز شده و در واقع مغز فرمان دهنده ی میز و تمام تشکیلاتشه.
سریع دست بکار میشم و بدون اینکه به کیمبو چیزی بگم، بدنبال اون میرم در اعماق میز و پیداش میکنم و بی درنگ، کلید پاورش رو فشار میدم و تازه صدای جیغ کیمبو که به گوشم میرسه، هراسان و سراسیمه بیرون میپرم که ببینم چی شده و میبینم که میز به تمام قد و پهنا روشن شده و ویندوزش داره میاد بالا و اون جیغم نشونه ی شادی بوده و نه ااما خرابکاری من، چنانکه خودم از خودم انتظار دارم.
اینکه چرا هلموت فرمان به فشردن دکمه پاور نداده بود یا داده بود و کیمبو انجام هم داده بود و اما اثری نداشته بود، چیزیه که بر من هم پوشیده ست و پنهان هنوز.
به هر ترتیب میز روشن میشه اما بعد از بالا اومدن و لود شدن کامله که متوجه میشیم اون ادمی که اونجا خوابیده بسیار عجیب غریبه.
یعنی اولا که فقط بخشهایی از دستگاه عصبی رو داره با گردش خون و لنف و اینکه هیچکدوم از کلیدای کنار میز که مربوط به حذف و اضافه ی آپشن های متعدد به اون آدم هستن هم کار نمیکنن و اینجوری بگم که هیچی کار نمیکنه الا همین مرد نصفه نیمه ای که هست و اونم تازه به زن قابل تبدیل نیست( میز دارای دو آپشن هایی برای هر دو جنس بدن انسانیه) و تازه ترش هم اینه که این بدن در دو نیمه ی تا شونده ی میز از هم جدا شده و بصورت مستقل حرکت میکنه و نه یکپارچه و این ها تمامش به مفهوم ساده تر معادل یه messed up به تمام معناست.
یه مدت رو با همون مردِ دونیمه ی فقط شامل رگ و پِی و عصب سر میکنیم و اما کاملا ازاردهنده و محرک اعصاب هردومونه این شیوه از کار نکردن هیچ کدوم از آیتم های کناری و برای همینم هست که دو سه تا مراجعه کننده ی سمج اولیه رو که رد کردیم، رو به کیمبو میگم:
قبل از اینکه بگم چی بهش گفتم، میخوام از هزار سال قبل چیزی براتون بگم.
خیلی سال قبل، یعنی درست اون زمانهایی که من پشت کنکور ارشد در جا زده بودم و مجبور شده بودم یکسال متوالی تو خونه بشینم و اعصاب خودمو پاره پاره کنم با خوندن اونهمه کتاب و جزوه در اون اوجِ ناامیدی و افسردگی ای که بودم، بصورت عجیب غریبی با مردی آشنا شده بودم که اون زمان وبلاگ شعری داشت و من مطالب وبلاگشو دوست داشتم و میخوندم بعنوان تفریحِ مابین درس خوندنم و کم کم پیامهایی رد و بدل شده بود و رسیده بود به این طرح این سوال از سمت اون: میتونی دوست دخترم باشی؟ 
و من در حالی نوشته بودم: "این جزو قوانینم نیست"
که هنوز تو شوک اون پیام و پیشنهاد خیلی یکهویی بودم و اونم جواب داده بود که اکی پس من دیگه دلیلی برای صحبت نمیبینم. منم در کمال منطق و شعور پذیرفته بودم و قبل از ادای کلمه ی خداحافظ برای همیشه اما گفته بودم یه سوال دارم و ممنون میشم بهش خوب فکر کنی و بعد جواب بدی.
قبلتر از جملات قبلی باید میگفتم اینو که در خلال پیامهای قبلی دستم اومد بود یا حداقل اینجور گفته بود خودش که یه بیزینس من پولداره که بسیار درمیاره و بسیار هم خرج میکنه و من باب مثال هم گفته بود که هزینه ی نوشیدنی های الکلی و غیرالکلی خونه ش در ماه چیزی بیشتر از یک میلیون تومنه فقط و حواستون باشه که اینو زمانی گفته بود که من چند سال بعدش که با فوق لیسانسم رفتم سر کار، حقوقم شد ماهی یک میلیون و صد!!!!
خلاصه که از اون اقا که حالا حتی دیگه اسمشم یادم نیست، این سوالو پرسیده بودم: اگه قرار باشه تمام تجارب زندگی و کارت رو در یک جمله خلاصه کنی چی میگی؟
و جواب اون برای همیشه در خاطرم میمونه مگه اینکه یه روزی اایمر بگیرم و همراه باقی مهم های زندگی از خاطرم پاک و یا حتی کمرنگ بشه.
در زندگی بسیار ریسک کن.
میزان موفقیت رابطه ی مستقیمی داره با میزان ریسک کردنت.
اینارو همه بزارین یه گوشه ی ذهنتون و با من بیاین به اون روز گوشه ی غرفه ی اناتومی و من و کیمبو و اون بدن دو پاره ی مشتی عصب و رگ و پِی.
اینکه چرا یکهو من چنان شجاع و بی باک میشم جدا از سوالات اساسی زندگی خودمم هست و اما انگار که کسی دیگه در وجودم برخواسته باشه و منو به راهی ببره که اگه بخودم باشه هیچوقت نمیرم: 
به راهی مبهم با انتهای نامعلوم در پیِ دستاوردی بهتر، در عوض قطعیت ناقصی که وجود داره.
میتونم قسم بخورم من نیست اونی که رو به کیمبرلی میگه: میای ریسک کنیم؟ و در جواب چشمای گشاد شده ی اون باز هم میگه که: ممکنه بتونیم یه بدن کامل داشته باشیم
و صدایی از میون انبوه موهایی سیاه و فرفریه که میپرسه: و اگه همینی که هست رو از دست بدیم چی؟
و باز هم اون نامَنه که میگه: و اگه چیزی فراتر بدست بیاریم چی؟ 
هنوز قانع نشده که میپرسه: بنظرت اینکارو بکنیم؟
و اون که درون منه، در حالیکه به سمت زیر میز و کامپیوتر اصلی میره، انگار که نه برای کیمبو که برای خودشه که زیر لب نجوا میکنه:
کمیبرلی میدونی، در زندگی یه وقتایی باید ریسک کرد.
و جونم براتون بگه که: زدن دکمه ی پاور همون و خاموش شدن میز برای ابد همان.
هر چه کردم دیگه میز روشن نشد که نشد که نشد.
و من مثل مرغ سر کنده اینور و اونور میرفتم و به هر دری میزدم بلکه همون بدن نصفه رو برگردونم که چشمای کیمبو پر از عدم رضایت بود و راست هم میگفت چرا که بدون میز، غرفه ی ما هیچ چیز جالب توجهی نداشت واقعیتش .
درست یه خونه قبل از ناامیدی کامل بود که چیزی به ذهنم رسید: همسر خواهر!!!
خدا منو ببخشه ولی با وجود تمام محبت و حمایتی که هلموت در مورد من داره اما زیاد به تخصص های کامپیوتریش اعتقادی ندارم بسکه هر بار که مثلا لپ تاپمو دادم دستش که فلان کارو انجام بده روش یا فلان برنامه رو بریزه برام، تا نود و دو سال بعدش مجبور شده م که تنظیمات و زبانها رو دوباره به فارسی و انگلیسی برگردونم و همینه که هرچند یه تیم آی تی مجرب داریم تو دانشگاه اما تیم آی تیِ من همچنان همسر خواهره!!!
تک زنگ میزنم بلکه دریابه و زنگم بزنه که تلفنش فلته(رایگان) و مال من اما نیست.
خدارو شکر که دیگه مثل کف دست همدیگه رو میشناسیم و زنگ میزنه که کاری داشتی و من بی مقدمه شروع میکنم به اینکه: ببین رضا، یه کامپیوتری رو تصور کن که نه روشن میشه نه خاموش تر از اینی که هست میشه نه نوری ازش میاد نه صدایی نه هیچی، اینو چیکارش میکنی که یه علائم حیاتی ای بخوای ازش استخراج کنی؟
: والا چی بگم، اینجور که تو داری تعریف میکنی اون کامپیوتر به فنا رفته ظاهرا، ولی حالا برای اینکه خیالت تخت باشه که سعیتو کردی، دکمه ی پاور رو برای ۲۰ ثانیه نگه دار بعد یه بار باز بزن به علامت روشن کردن، اگه روشن شد که برو حالش رو ببر ولی اگه نشد، کمپلت اون کامپیوتر نابود شده دیگه.و در ادامه هم توضیح میده که اون ۲۰ ثانیه در واقع شانسی میده به سیستم تا تمام جریان محتملی که ممکنه تو نقطه یا نقطه هایی ازش مونده باشه رو کاملا دشارژ کنه  و اماده کنه سیستم رو برای ورود جریان جدید و این همون اتفاقیه که در قطع های مکرر برق تو ایران برای سیستم ها رخ میده و جریان در جاجای سیستم باقی میمونه و این راه ممکنه کمک کننده باشه.
گوشی رو قطع میکنم و با سلام و صلوات و آیه الکرسی میرم سراغ کامپیوتر و دقیقا همون متد رو اجرا میکنم و چیزی نمیگذره که باز چشم من و کیمبوی خیلی منتظر و کمی عصبی، به جمالِ ویندوز بالا امدنده ی میز روشن و منور میشه و دوتایی بی تعارف و خجالتِ حضور دیگرانی از غرفه های همسایه و یا مراجعه کننده های در رفت و آمد میپریم و همدیگه رو بغل میکنیم و هورا سر میدیم.
کیمبو همونجا دست منو میگیره تا دیگه دستکاری نکنم ویندوز و سریع زنگ میزنه به هلموت که راهنماییش کنه که چطور میتونه یه ادم کامل با تمام اندامها و ارگانها و کلیدهای فانکشنال در حاشیه داشته باشه و با راهنمایی هلموت، میز لباس عافیت به تن کرده و همونی میشه که ازش انتظار میره که باشه.
اون روز میگذره و فرداش که دیگه کیمبو نیست و منم کمی دیرتر میرم، پریسکا بهم زنگ میزنه که من و مکس و استفان یکساعته داریم تلاش میکنیم ولی میز روشن نمیشه، شماها چیکار کردین دیروز؟
آیییییی دلم خنک میشه که استفان و مکس نتونستن روشنش کنن و میخوام نگم اون راز کوچولومو تا حسابی درمونده بشن و ولی این پریسکاست که داره میپرسه و این موجود نازنین همونه که هزار و یک لحظه ی درموندگی منو چاره کرده و روا نیست چیزی رو ازش پنهون کردن و رازِ کوچک رو در اختیارش میزارم تا میز رو روشن کنن.
همه ی این قصه فقط برای گفتن یه چیز بود: 
اون مرد که حالا دیگه حتی اسمشم یادم نیست و آدرس وبلاگشم گم کرده م و نمیدونم که کجاست و چیکار میکنه و ایا هنوزم خوب درمیاره و خوب خرج میکنه یا نه، اون مرد راست گفته بود: 
اهل ریسک باید بود.

نمایشگاه اروپا پارک

من و آن روزِ داغ تابستانی...

خداوندگارِ گاهِ بیگ بنگ...

رو ,ی ,اون ,هم ,میز ,یه ,بود و ,و این ,و نه ,بود که ,و من

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شکوفه های لبخند